اون صبح، رودخونه بلندتر از همیشه میخوند… یه نغمه توی صدای بارون و لای ریشهی بیدها. اُفلیا روی آب دراز کشیده بود، انگار خودش رو سپرده بود به آغوش رود. لباسش توی آب پخش شده بود، دستاش هنوز گلهای وحشی رو محکم گرفته بودن، گلهایی که گردن خم کرده بودن، انگار داشتن باهاش خداحافظی میکردن. اما اُفلیا ساکت نمرد؛ دنیا رو با آخرین نفسش صدا زد. یه آهنگ از درد و دلتنگی خوند ، از تاجهایی که افتادن، از برههایی که بیگناه قربونی شدن، از عشقی که مزهی آهن و خاکستر میداد، از معصومیتی که توی خاک سرد و خسته، کمجون موند و مرد. هر گلی که از دستش افتاد، معنی خودش رو داشت: بنفشه برای ایمان، سداب برای پشیمونی، رزماری برای سوزِ و درد به یادآوردن . گلها یه مدت کنارش موندن، تا وقتی موج اونا رو هم با خودش برد، انگار دلشون نمیخواست ازش جدا شن. میگن هنوزم اونجاست… بین نور و گلولای، مثل یه سایه توی سکوت سبزِ رود. و اگه یه روز دم غروب، وقتی خورشید با رنگ مسی پشت درختا غروب میکنه، بری کنار رودخونه قدم بزنی و خوب گوش بدی شاید هنوزم صدای آوازش رو بشنوی…
-منو از قبرم بیرون بیار و از سرنوشت اوفلیا نجاتم بده .