من عزیزم
نمیدانم این نامه را میخوانی یانه ؟ اگه الزایمر نگرفته باشی تا آن موقع حتما این را خواهی خواند چون من تو را کمتر نه ولی بیشتر از همه
میشناسم . اگر تغییر نکنی ، اگر دیگر گذشته ات برایت مهم نباشد و نخواهی رویاهایت را به یاد بیاوری و ببینی که به آن ها رسیده ای یا نه
الان که این را داری می خوانی هشتاد سالت است و نزدیک به یک قرن عمر کرده ای ...
حتما خسته ای و با کوله باری از تجربه هایی که از هشتاد ، سصید و شست و پج روز زندگی ات کسب کرده ای و عینک روی چشمانت و گیس
های خاکستری مایل به سفیدت داری این نامه را میخوانی و صد البته که با خواندش گریه خواهی کرد ، از صمیم قلبم امیدوارم که اشک شوق
باشد .
میدانم ...
غم های زیادی دیده ای ، اشک ها ریخته ای
شادی کرده ای ، خندیده ای ، اشک شوق ریخته ای
اتفاقات زیادی سرنوشت برایت رقم زده
اتفاقات خوب و بد ، شاد و غمگین
نا امید شده ای ، شکست خورده ای
بلند شده ای و با قدرت ادامه دادی
حداقل امیدوارم که چنین کاری را انجام داده باشی ، چون باید بدانی که تو یعنی من بدون رویاهایت هیچ نیستی ، یعنی هیچ نیستیم .
رویاهای من و توست که باعث شده هنوز سرپا باشیم ، شوق رسیدن با ان هاست که قلبمان هنوز روشن است. قلب من هنوز روشن است ،
امیدوارم که تو در اینده آن را خاموش نکنی بلکه پر نور ترش کنی ، امیدوارم که من را به تک تک رویاهایم رسانده باشی ، باید این کار بکنی
نه برای کسی دیگر فقط برای من یعنی خود خود خودت ..
برای دختر چهارده ساله ای که کنار پنجره نشسته و به ورای کهشان ها می اندیشد (:
با عشق از طرف : نگین
"چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و نود و نه ."
پی نوشت : مرسی از ناستاکا چان که منو به این چالش دعوت کرد .
میدونم که خیلی دیر گذاشتم ولی خب .
از طرف من هر کسی که اینو ننوشته دعوته (":