دقیقا همین الان میم خ پیام فرستاد: 

*باز حذف کرد ! *XD 

در واقع ۹۹ درصد پیام هایی که من بهش میدم حذف میشه XD نمیدونم مرضم‌چیه که حذف میکنم کلا کرم دارم . الانم نمیدونم سین بزنم ، چیکار کنم ؟ اصلا چی‌بگم ؟ ....گاهی اوقات که بهش پیام میدم یه سری موضوعات چرت و پرته بعد پشیمون میشم حذف میکنم '-' خدا بیامرزتم 

میدونید از واتساپ بدم میاد که نشون میده این پیام حذف شده است اخه خبر کش ما نمیخوایم طرف بدونه "-" 

در هر حال امروز روز پنجم چالشه ~ 

امروز یکی از روزای خسته کنند و درد اوره برام ، کلا پنجشنبه ها خیلی دلگیره خیلی زیاد (: ...

چرا هوا هم دلگیره ؟! تا به حال اینقدر ابری نبوده و خب خیلیم گرمه '-' من واقعا عاشق هوای سردم (*= 

از وقتی که زمستون شروع شده یه بارم نتونستم اون پالتوی زرد خوشگلمو بپوشم ): چون اصلا هوا اونقدر سرد نشده و  منم به همون کت لی پناه بردم ...

 

پی نوشت : به نظرتون چی باید بگم به میم خ ؟؟ @_@ 

پی نوشت : full moon لونا رو گوش دادین ؟؟ من گه هیچ وقت ازش سیر نمیشم D^=

پی نوشت : چرا پست روز چهارم چالش اینقدر مظلوم واقع شد ؟؟ یه کامنتم نداشت ): *هق * ناراحت شدم ...

پی نوشت : یعنی اینقدر مسخره ان نوشته هام که یه کامنتم نباید میداشتم ؟-_-

سوال روز پنجم : از دو سال ، پنج سال ، ده سال پیش و ... چقدر تغییر کردید ؟ چه تغییرات مثبتی تو زندگی‌تون رخ داده ؟ خود شما چقدر بهتر شدید ؟ چی رو فدا کردید و چی رو به دست آوردید؟ 

عاه ، اگه بخوام از یه سال پیش بگم از دقیقا ۹۹/۲/۲۳ رسما زندگیم از این رو به اون رو شد ، یعنی درواقع خودم از این رو به اون رو شد 

یه نیمه از وجودم خاموش شد و فهمیدم هیچ چیز همشیگی نیست ، فهمیدم آدما فقط برای یه لحظه میمونن درست مثل یه پروانه ...

منم یه نفرو از دست دادم که به اندازه ی تموم ستاره های کهکشان راه شیری دوسش داشتم و اینکه دیگه کنارم نیست باعث شد خیلی عوض شم 

من قبلا خیلی زود رنج بودم خیلی زیاد الانم هستم ولی کم تر قبلا اگه یه نفر بهم میگفت بالای چشمم ابروعه ناراحت میشدم ..

ولی بعد اون سری اتفاقات که افتاد یه جورایی پوست کلفت شدم دیگه بعضی چیزا واقعا برام اهمیت نداره چون واقعا در پای مشکلات جدیدی که برام به وجود اومده بود ناراحت شدن سر چیزای چرت و پرت خیلی خنده دار بود  . من قبلی اگه بود و این اتفاقات براش افتاده بود رسما تا به حال مرده و بود و خورد شده بود ولی به طرز عجیبی الان زندم با یه قلب که نصفش هنوز سالمه و نصف دیگه ش سیاه شده 

باورم نمیشه این منم که دوم اوردم 

گاهی اوقات ما آدما چاره ای جز قوی بودن ندارین و اینکه تغییر کنیم هر چقدر هم که مقاومت کنیم فایده نداریم 

من هنوز که هنوزه دلم نمیخواد تغییر کنم ، یه جورایی میترسم ...

دلم نمیخواد وقتی بزرگ بشم رویا های الانمو یادم بره ، علایقمو فراموش کنم و کلا بشم یه آدم جدید..

همیشه اینکه ادمای خوب به خاطر سختی هایی که کشیدن  بد بشن و تغییر کنن خیلی برام ترسناکه 

خب منم از چند سال پیش زیاد تغییر کردم خیلی زیاد ....ولی بعضی چیزا رو همچنان نگه داشتم و نمیخوام بزارن تغییر کنن 

اتفاقا همین چند وقت پیش فیلم وقتی که بچه بودم رو دیدم ، راستش باورم نمیشد که اون بچه لوس و ننر که ادعا میکرد ملکه پریسیلا ست و میخواد همه مردم دنیا بهش خدمت کنن من باشم در واقع نه اینکه باورم نشه ، چون از همون اول زیادی بلد پرواز بودم ولی خب بازم فک نمیکردم اینقدر وقتی بچه بودم به این اندازه عجیب باشم ...

چقدر اون لحظه دلم میخواست برگردم و باز بچگیمو دوباره تجربه کنم و سلطنت ملکه پریسیلا ادامه داشت (: 

پی نوشت : وقتی بچه بودم خیلی کیوت بودم هیهیی XD 

پی نوشت : پرنسس +سیندرلا =پریسیلا 

پی نوشت : این اسمو خانوادم روم گذاشته بودن (^=