خب خب ....

من اومدم (": 

*منی که عرضه چالش سی روزه ندارم چرا چالش شروع میکنم /: واقعا برام سواله ؟؟* 

امروز از اون روزایی بود که کمر ادمو رسما میشکنه "-" اونقدر تکلیف داشتم و دارم و باید تا اخر شب تمومش کنم .

الان دقیقا ساعت نه هم کلاس زبان دارم فقط  خدا به دادم برسه >_< معلوم نیست وثوقی امروز رو چه مودی باشه ! 

من چند روزه اساب کشی کردم به انباری ._. 

و الانم دقیقا داخل انباری به سر میبرم و کلا قضیه این انباری به دعوای من و خواهرم ختم میشه و اصلانم معلوم نیست سر چیه و فقط میدونم تا

من یه اتاق جدا گانه برای خودم نداشته باشم آروم نمیگیگیرم و قرارم نیست برگردم "-" 

ولی خدایش اینقدر داخل سکوته و خیلی باحاله (": 

تصور نکنید انباریمون از اون انباری ترسناکاست نه ، بیشتر شبیه یه اتاقه ته پارکینگ و خیلیم خوبه ، فقط مشکل اساسیم انه که من میز ندارم ایجا

"-"

مجبور شدم یه جعبه بزرگ بزارم جلوروم و روش یه پارچه بندازم -_- 

و دقیقا در این انباری به حیاط پشتی همسایه مون ختم میشه و من میدونم با اهنگایی که گوش میدم اسایش براشون نذاشتم XDD

ولی جدا  از این ما یه انباری دیگه هم داریم که خیلی ترسناکه و میدونم که داخلش چیزای مخوفی کشف میشه "-" باور دارم 

 

پی نوشت : میم خ بهترین معلم دنیاست ! شک نکنید 

امروز کلاس باهاش داشتیم و در حین اینکه داشت درس میداد داخل پی وی داشتیم سر موضاعات کاملا بی ربط از درس صحبت میکردیم XDD

میدونید فک میکنم اگه برم کلا یه بخش از موضوعات وبلاگمو به میم خ اختصاص بدم خیلی بهتر شه "-"

پی نوشت : زندگی سر تا سر درد سره -_- وثوقی خیلی بدجنسه .. 

پی نوشت : میم خ یه بار بهم گفت که میخواد وبلاگ بزنه |: و شعراشو بنویسه اونجا ..

وای فکر اینکه دوباره این وبلاگمو کسی بهش بده ، مور مورم میشه ! |: 

پی نوشت : اما خداراشکر من با درایت تر از این حرفا هستم و به همه دوستان و اشنایان گفتم وبلاگ نویسی رو کنار گذاشته و ادرس وبم رو ، فقط 

یه حرفشو عوض کردم ^^

پی نوشت : سوال امروز سخت ترین سوال ممکنه ، زیادی سخته 

سوال روز نهم : امروز بنویسید به چی خودتون افتخار میکنید ؟ هرچقدر کوچیک و احمقانه باشه اشکال نداره . حداقل یکی از

افتخاراتتون تو این زندگی رو بنویسید .

اگه بگم نمیدونم یا هیچی چطور ؟

نمیدونم ...واقعا نمیدونم یه چی افتخار میکنم ...

شاید اینکه داخل مسابقه خوارزمی چند هفته پیش انشا خوبی نوشتم و خب خیلی تشویق شدم 

و یا شاید یه بار یکی از شعرای میم خ رو جلوی چند صد نفر ادم خوندم ولی خب اونم با بغض 

و یا شاید اینکه ...نمیدونم ...نمیدونم 

من در حال حاضری چیزی ندارم که بهش افتخار کنم ؟! هیچی ..شاید هم چیزایی هستن که باید بهشون افتخار کنم ولی یادم نیست و یا شاد هم

هست ولی من اونقدر فکر نمیکنم چیزای مهمی باشن که بهشون افتخار کنم !

 

پی نوشت : الان رسما سر کلاس زبانم ....

پی نوشت : وثوقی روی مود جالبی نیست ، فاتحه ام خونده ست ...

پی نوشت : امکان نداره از این شکلات ها بخورم و یاد میم خ نیفتم XD