این روزا خیلی سر خوشم خیلی بهتر از قبلنا ولی نه اینکه واقعا از ته دلم خوش حال باشم اتفاقا همین دیروز کلی گریه کردم با یادآوری اتفاقات اردیبهشت پارسال و حتی شب قبلشم با  گریه

خوابیدم  به خاطردعوای مفصلی که با مامانم داشتم . انگار گریه یه بخشی از زندگیمه با اینکه همه میگن نسبت به چند سال پیش خیلی عوض شدم و دیگه سر هر چرت و پرتی گریه نمیکنم

ولی خودم چنین حسی ندارم ، انگار فقط میتونم بهتر از قبل جلوی لرزیدن صدام و ریختن اون اشکای قلمبه سلمبه رو بگیرم و یا اینکه رفتار اطرافیانم نسبت بهم محتاطانه تر شده  مثل اینکه

نمی خوان اشکمو بیشتر از این در بیارن .

ولی نمیخوام قبول کنم عوض شدم ٰ واقعا دوست ندارم بزرگ شم ! شاید میترسم از اینکه قبول کنم دیگه آدم چند وقت پیش نیستم 

(بازم حرفام گیج کننده ست نه ؟؟ ولی دارم نهایت تلاشمو میکنم گیج کننده به نظر نیاد انگار هرچی بیشتر در این راستا تلاش کنم بدتر میشه پس let it go )

 حتی نمیتونم باور کنم از امسال رسما دارم دبیرستانی میشم 

حتی بابامم نمیتونه باور کنه . 

فکر میکنه من هنوز همون بچه دبستانیم که همیشه به این گیر میداد  اولین کاری که باید بعد از مدرسه انجام بده  نوشتن تکلیفشه حتی لباساشو عوض

نکنه و همش جیغ جیغ کنه و ازش بخواد اشکل ریاضی رو براش مرتب بکشه و یا ازش دیکته بگیره 

میگه از کی تا حالا نگین انقدر بزرگ شدی که نفهمیدم !!

و یه جورایی یه ناراحتی داخل صداش احساس کردم ! 

خودمم نفهمیدم کی اینقدر زمان گذشت و چقدر دارم دور میشم از خاطراتش 

نمیخوام راجبش حرف بزنم پس انی وی..

این مدت تمام تایمم رو کنار خانواده ی پدریم میگذرونم حتی دیشب خونه نرفتم و الانم دارم با لپ تاب عموم پست میزارم 

واسه ناهار با زن عموم پیتزا درست کردیم و کلی خوش گذشت (": 

حتی یه مسافرت کوچولو موچولو هم داشتیم ولی حتی نمیشه اسشو گذاشت مسافرت ، ولی واقعا واقعا حال و هوامو  عوض کرد و واقعا بهم خوش گذشت

هر شپ میام خونه بابابزرگم میام و با وانا میگیم و میخندیم 

تازه حتی توی این مدت یه اتاق جدا بالااااااخره دارا شدم یه اتاق فقط و فقط برای خودم دیگه نیاز نیست کوچ کنم انباری نه ؟؟

هر چند انباری بیشتر بهم خوش میگذشتا *-*

فیلم و سریال و انیمه میبینمو در کنارشم درس میخونم 

همه چیز نرماله و آروم و خب قراره جواب آزمون تیزهوشانمم دو سه هفته دیگه بیاد .

دروغ گفتم  اگه بگم استرس ندارم اتفاقا دارم خیلی زیاد ولی باهاش کنار میام ، بیشتر از اینکه استرس داشته باشم ترسیدم از آینده ام میترسم یا شایدم از خودم ک

خیلی غیر قابل پیش بینی ام با اینکه اهداف و برنامه هام برای آینده خیلی روشن و واضحه ولی بازم 

ولی میخوام یه قول به خودم بدم اینکه دیگه از چیزای بیخود و فکر و خیلای بیخودی که فقط توی سر خودمن نترسم چون دیدم از هرچی ترسیدم سرم اومده به وضوح

حسش کردم ولی

میدونم اینو 

اینکه دارم قول میدم نترسم خیلی بیخوده چون فکر نمیکنم ترس یه حس قابل کنترل باشه ، غریزه ایه ولی میتونم حداقل تلقین کنم به خودم که تا اندازه ای

توی وجودم شجاعتم دارم حتی اگه یه ذره هم باشه 

چون من سخترین چیزی که توی زندگیم میتونست اتفاق بیفته رو پشت سر گذاشتم بقیه ش رو هم میتونم .

 

پ.ن : واقعا هیچ ایده ای برای پی نوشت ندارم صرفا جهت رعایت قوانین 

 

#تابع دستورات جمهوری بیان XD

پ.ن : اگه واقعا میخواید بفهمید شاهکار چیه !! بهتره کامبک لونا رو  از دست ندید 

دیدم که میگم