چند سال پیش ، یه روز عصر که هوا داشت رو به تاریکی میرفت و ستاره ها آسمونو روشن میکردن
من داخل حیاط خونه روی راه پله های جلوی در خونمون نشسته بودم و غرق خیال و توهم های عجیب خودم بودم ..
حتی کوچیک ترین توجهی به دور و برم نداشتم ، شایدم داشتم به آسمون نگاه میکردم ، یادم نیست .
اون روز من با یه دوست آشنا شدم ...دوستی که ستون فقراتشو به چوخ دادم و حتی نمیدونم الان زنده ست یا نه !!
یه قورباغه رو دیدم *یعنی درواقع ندیدم * ..که هیچ وقت از یادم نرفت ، هر وقت کلمه ی قورباغه رو میشنوم اون دوست عزیز که اون عصر زیر راه پله
های خونه بود تو خاطرم نقش میبنده
دقیقا وقتی که من میخواستم پامو بزارم پایین و از پله ها پایین برم .....یه چیز نرم زیر دمپایی هام احساس کردم ، نرم و لزج .....
پامو روش فشار دادم نه یواش بلکه محکم .. محکم تر از چیزی که فکرشو بکنید ، اولش یکم فشار دادم چون از لزج بودش خوشم اومد و بعد از ترس
محکم تر فشار دادم ..و بعد که پایین رو نگاه کردم دست و پاهای نحیفش که از زیر دمپاییم زده بود بیرونو دیدم ، دست و پا میزد
و من چشام رو به سیاهی رفت ....ذهنم قفل شده بود ...
فقط تا تونستم جیغ زدمو از روی اولین پله به وسط حیاط پریدم ...
آره خلاصه من از اون به بعد نتونستم هیچ وقت اون قورباغه ی عزیز رو از یاد ببرم و به این فکر نکنم اون حالش خوبه یا نه !
چون قورباغه سر جاش نبود .
و من مونده بودم و یه دمپایی لزج و جای قورباغه و یه افسردگی طولانی مدت !
ولی بعد اون اتفاق هیچ وقت دیگه قورباغه ندیدم
نکنه قورباغه دارن یه ارتش رو سازماندهی میکنن برای اینکه از من انتقام بگیرن چون پادشاهشون رو قطع نخاع کردم ؟!
نکنه نفرین قورباغه تا آخر عمر دامن گیرم کنه ؟؟
نظر شما چیه ؟
پی نوشت : این داستان بر اساس واقعیت است !
پی نوشت : واقعا هیچ نمیتونم به قور باغه ها حس خوبی داشته باشم !! Never
حتی این قورباغه ی کیوت که توت فرنگی رو کلشه !!
پی نوشت : واقعا موندم چطور قورباغه تونست زنده بمونه با اون همه فشاری که من به کمرش وارد کردم ؟!!
پی نوشت : من چطور میتونم با جملات این قورباغه ی پایینی سافت نشم ؟؟ T-T
پی نوشت : ویلی ونکا منو ببخش ، واقعا هیچ ایده ای نداشتم XD "-"
پی نوشت : ولی اصلا برام محم نیست اگه حالتون رو بد کردم "-" به این فکر کنید من با اون دمپایی لزج چه حالی داشتم !!!