فکر میکتم همیشه همینطور بوده اینکه نمیتونم بین بقیه همسن و سالام نه حتی اصلا بین آدما درست و حسابی جا بشم و روابط صمیمانهای ای داشته باشم همیشه اون اوایل همه چیز داره خوب میشه میره و بعد یهو احساس میکنم نامرئی ام و دیگه جایی برای من نیست و یه حجم شدیدی از ایگنور شدن به سراغم میاد که اندازه نداره به خاطر همین یواشکی و بی سر و صدا میرم و حتی کسی متوجه نمیشه من اصلا وجود داشتم. فکر میکردم این موضوع فقط از وقتی راهنمایی رو ترک کردم شروع شده اما مامانم بهم گفت این مشکل از همون مهدکودک همراهم بوده و خب حالا که خودم بیشتر دقت میکنم دقیقا همینطوره فان فکت اینکه که من نمیتونم خودمو جا بدم انگار هیچ جایی بین آدما واسه ی من نیست و احساس میکنم روز به روز داره روابط اجتماعیم ضعیف تر از هر روز میشه دقیقا با تمام وجودم میتونم اون دیالوگ داره انیمه سرویس تحویل کیکی رو عمقا حسش کنم که میگفت :
Jiji I think something is wrong with me I meet a lot of people and at fisrt everything seems to be okay but then I start feeling like such an outsider
گاهی اوقات به طرز عجیبی احساس اینو دارم که در مقابل بقیه آدما خیلی نادونم و بقیه آدما و حتی بعضی که کوچک تر از منن انگار زیاد تر من میدونن ک واقعا آدمای wise تری هستن و فقط منم که راجب هیچ چیزی هیچ ایده ای ندارم و شاید یکی از دلایلی که زیاد ایگنور میشم اینکه خیلیا منو زیادی بچه (؟) میدونن و واقعا حس بدی بهم دست میده اینکه باهام مثل یه بچه ی ده ساله رفتار کنن و اینطورین که من هیچی نمفهمم اما خب خلاصه واقعا امسال فکر میکردم اینبار دیگه خودشه ..دوستای خوبی پیدا کردم ، خیلی داره خوش میگذره واقعا هم همینطور بود امسال یکی از بهترین سال های تحصیلیمو پشت سر گذاشتم برخلاف سال دهم که یه فاجعه بیشتر نبود اما امسال اینطوری بود که اجازه دادم آدما بیشتر بهم نزدیک تر بشن حرف بزنم حتی شده کمی اما بازم اینطوری بود که نه ! نگین اینجا هم جایی واسه تو نیست و هیچ چیز به اندازه ی ایگنور شدن و نادیده گرفته شدن در بعضی شرایط منو اذیت نمیکنه مخصوصا وقتی داره با شوق و ذوق از چیزی صحبت میکنی و بقیه آدما اینطورین که : به کتفم ! و یا حتی وقتی ناراحتی کسایی که دوست خودت میدونستی خوشحالی و ناراحتی تو براشون ذره اس اهمیت نداره و روابط که بینمون بوده فقط صرفا از روی اجبار به خاطر اینکه داخل یه مدرسه و محیط درس میخونم منشا میگیره و واقعا هیچ جایی توی زندگی هم نداریم اما همه ی اینها باز باعث نمیشه همه ی چیز ها و لحظه های قشنگی هم توی اون کلاس یازدهم کذایی داشتم رو فراموش کنم ، واقعا احساس میکنم یه قدم جلو تر رفتم و چیزای بیشتری یادگرفتم ولی همچنان دلم میخواد سیزده سالم باشه و نهایت اضطرابم اینکه نکنه کتابفروشی جلد ششم پندراگون رو نداشته باشه ؟! اما الان دقیقا یه کنکوری ام و باید برای یکی مهم ترین سال زندگیم آماده بشم و همه ی تمرکزم فقط این باشه که بتونم حداقل یه آینده ی نسبتا خوب واسه خودم رقم بزنم و این منو میمی ترسونه
ضمیمه ۱ : اولین پست ۱۴۰۲ بالاخره بعد قرن ها .. دلم تنگ شده بود
ضمیمه ۲ : دلم میخواد ظاهر اینجا رو تغییر بدم ولی از اونجایی که همه چیز توی زندگیم به سرعت برق و باد داره تغییره میکنه حداقل میخوام این یه بخش همینطوری بمونه
ضمیمه ۳ : راستی دوباره یه دیلی داخل تلگرام زدم اگه دوست داشتین جوین بشید