عزیزتَرینَم ، آدِلاید ....امیدوارم حالت به اندازه ی زیبایی آسمون آبی خوب و قشنگ باشه . حداقل حال تو خوب باشه چون من دیگه حتی نمیدونم حالم خوبه یا نه . راستش نمیخوام حتی بهش فکر کنم ،خوب بودن یا نبودن ؟ چه اهمیتی داره وقتی اونقدر توی ذهنم سوال برای جواب دادن هست که به اینکه فکر کنم خوبم یا نه اهمیت نمیدم. مسخرست نه ؟ چون فکر کنم تکراری ترین چیزی که از من همیشه شنیدی اینکه نمیدونم ، گیر کردن بین هزاران تا از این نمیدونم ها ولی میدونی چیه ؟ من میدونم خوب هم میدونم ولی باور نمیکنم حداقل نمیخوام که باور کنم و خودم رو توی یه بدبختی شیرین قفل کنم تا یه روز این زندان شکلاتی فاسد بشه و مریضم کنه .گاهی فکر  اینکه انگار توی یه تاریکی بی انتها دارم راه میرم و هر لحظه ای که نمی خورم محکم به دیوار انگار یه معجزه ست که تو برام آفریدی اذیتم میکنه چون کنارم نیست تا با دست های کشیده و سردت  محکم مال منو بگیری و آرومم کنی . اونقدر ازم دوری انگار یه جایی بین دهلیز ها و بطن های قلبم گمت کردم ، انگار نیستی . تو بودی که همیشه فانوس امید رو توی دستت داشتی و به سمتم می دویدی ، الان میخوای تلافی کنی ؟میخوای کاری کنی من به سمت تو بدوم ؟ اما عزیزم ..تو میدونی که غار تنهایی اونقدر سرده که فقط میتونم خودمو بغل کنم و سعی کنم زنده بمونم ، ازم توقع دویدن نداشته باش چون نمیتونم ، باورم کن . آدلاید گاهی توی رویاهام صدات میکنم ، تو زمزمه می کنی ، من میترسم و تو دور میشی !

دلتنگ تو ...