سرمو گذاشتم رو دستم، نگاهم از پنجره میره سمت آسمون. صدای استاد فلسفه یه جایی تو پسزمینهی ذهنم پخش میشه، داره راجعبه فلسفهی تربیت یا یه همچین چیزی حرف میزنه. ولی اهمیت نمیدم. فکر میکنم… چقدر عوض شدم؟ چقدر شاید matureتر شده باشم؟ یا شاید نه! شاید دو سال دیگه دوباره همینو به خودم بگم. زمان پرواز میکنه، دورتر و دورتر… این خوبه؟ مگه نه؟ میگم از جهنم نجات پیدا کردی، میتونی نفس بکشی. ولی الان تو بهشتی؟ اینجا چطور؟ میخوای از اینجا هم نجات پیدا کنی… انگار تهش فقط دنبال نجاتی. از هر جایی، از هر چیزی. متنفرم. از این که بعضی روزا، از خودم متنفرم. از همه چیز. با خودم میگم: مگه ممکنه اینهمه نفرت تو وجودت جا بشه؟ بعد، بیشتر از خودم بدم میاد که چرا اینهمه نفرتو نگه داشتم. ولی بعضی روزا، آسمون قشنگه. بارون میزنه. کتاب خوندن لذتبخشه. موهام بوی خوبی میده، سردرد ندارم. شاید اونقدرها هم از همه چیز متنفر نباشم… کاش میشد این لحظهها رو تو یه شیشه نگه دارم، واسه وقتایی که حس میکنم دیگه نمیتونم. بعد هر وقت لازم شد، درشو باز کنم، بذارم این حسا بریزن بیرون، خودشونو پهن کنن تو روزمرگیم، بپیچن لای لحظههام، نفس بکشن برام. ولی نه… دیگه گریه نمیکنم. نه مثل قبل. یه حس numb بودن همیشه باهامه. یه “خب که چی؟” که ته ذهنم هی تکرار میشه. بعد، وقتی اوضاع سختتر میشه، با یه پتک میکوبه تو سرم و میگه: “هه! دیدی؟ از پس همینم برنیومدی…” کاش میشد این صداهای لعنتی رو با اشکام بیرون بدم. ولی انگار دیگه اشکای شور هم برام سقوط نمی کنن .
پی نوشت: چرا اینهمه گفتم وقتی سیلویا داخل یه جمله گفت :
I desire the things that will destroy me in the end
پی نوشت : متنفرم وقتی هر چیز مضخرفی تکرار میشه !
پی نوشت : راه ارتباطی صرفا اگه دیگه بیانی نبود (Butter cup)