شاید توی دنیایی دیگه، جایی خیلی دورتر از این دنیای خاکستریِ بی‌پایانی که داخلش گیر افتادیم . 
شاید اونجا قلب‌هامون دیگه حصار نداشت، زخمی نبود، ترسیده نبود . شاید اونجا می‌تونستم همه‌ی درهای بسته‌ی وجود و قلبمو برات باز کنم و بذارم نور تو وارد بشه.شاید تو اون دنیا تو سرباز خسته‌ای بودی که هر بار به جنگ می‌رفتی، به امید دست‌های من برمی‌گشتی، و من پرستاری بودم که زخم‌هات رو می‌بستم و دعا می‌کردم جنگ هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. یا شاید من پری دریایی بودم که روی صخره‌های سرد می‌نشستم و آواز می‌خوندم، و تو دزد دریایی‌ای بودی که به‌جای گنج، چشماتو روی من دوخته بودی و مروارید و نگین رو توی چشمای من می دیدی . کاش می‌شد دنیایی باشه که تو شوالیه‌ای بودی با زرهی سنگین، خسته از جنگ‌های بی‌پایان و جنگ با اژدها و من پرنسسی که همه بهش می‌گفتن نباید قصرشو ترک نکنه چون دنیای بیرون زیادی براش خشن و بی رحمه اما تو شبای تاریک، وقتی همه خواب بودن، از راهروهای سنگی و پر از سایه‌ی قلعه می‌گذشتم تا بهت برسم… و اونجا تو دست منو می‌گرفتی و سوگند می خوردی که هیچ تاریکی‌ای نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
شاید هم دنیایی دیگه بود که من پرنده‌ای آزاد بودم، و تو آسمون بی‌پایان. هر بار که پر می‌زدم، تو منو توی آغوش می‌کشیدی، و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی سقوط کنم.
یا شاید من شمعی کم‌نور بودم و تو شبِ بی‌انتها، و من تنها به این امید می‌سوختم که بتونم گوشه‌ای از ظلمت و تاریکب تو رو روشن کنم.
اما اینجا…این دنیایی که توش گیر افتادیم،اینجا فاصله‌ها مثل دیوارن، دستامون هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن، و چیزی جز زخمی قدیمی توی قلب‌هامون نیست. من فقط می‌تونم چشمامو ببندم، خودمو رها کنم …
به دنیاهایی فکر کنم که شاید فقط توی خواب‌هام نفس می‌کشن.شاید اونجا هنوز هم دستامون توی هم گره می‌خورن،شاید هنوز هم اسم‌هامون روی دیوارهای کهنِ قلعه حک شده،شاید هنوز دریا صدای ما رو توی موج‌هاش پنهان می‌کنه.

و یا شاید همه‌ش رویا بود…
شاید تو هیچ‌وقت وجود نداشتی،
شاید من هیچ‌وقت زنده نبودم.
شاید ما فقط انعکاسِ مبهمِ هم توی آیینه‌های شکسته‌ی یه جهان فراموش‌شده‌ایم.