۲ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای تغییر مغز ها که پوسیدن

خیلی وقت بود دلم میخواست راجب این موضوع بنویسم اما همش دست دست می کردم و به بعدا موکولش می کردم ولی احساس میکنم شاید الان درست ترین زمان برای نوشتن اینجور چیزا ست من توی یه شهر خیلی خیلی کوچیک بزرگ شدم ، از اون جاهایی که اگه تقی به توقی بخوره ،دهن به دهن می چرخه! جایی که حتی اگه چادر نپوشی روزگارت رو مردم با درست کردن کلی حرف پشت سرت سیاه میکنن ، جایی که پدر و برادر های آدم ، دخترا و خواهراشون میکشن حتی بدون ذره ای عذاب وجدان و حتی شاید با افتخار  که برای حفظ آبرویی که معلوم نیست چیه !!! نمیدونم باور  میکنید اما نه ولی این جور خبر ها دیگه چیز عادی شده حتی و بدتر از همه اینکه هیچ کس طرف دختره رو نمی گیره و میگن حقش بوده !!! می خواسته درست لباس بپوشه ، میخواست به حرف پدرش گوش کنه  و با مردی که سی سال ازش بزرگ تره ازدواج کنه ، می خواست عاشق نشه  و... جایی زندگی کردم دختر ها هیچ وقت حق داشتن ارث و میراث ندارن ، جایی که هنوز فکر میکنن زن ناقص العقله ، جایی که یه دختر چهارده پونزده ساله  ازدواج می کنه با کسی که جای پدرشو داره ، جایی که نژاد پرستن اکثر آدم هاش  ،  حتی بعضی از هم سن و سال هم هستن که بچه دارن درحالی که خودشون هنوز بچه ان چطور میخوان یه بچه ی دیگه رو بزرگ کنن ؟! وقتی هم که ازدواج کنن مجبورن از درس و همه چی بگذرن ، بشینن توی خونه چرا ؟  چون زن جاش توی خونه ست!!  سطح فکری و عقل این آدما زیر صفره .. چقدر استعداد ها هدر رفته به خاطر مغز های پوسیده ی این آدما ! و میدونید از چی بیشتر از همه متنفرم اینکه اینجور چیزا برام عادی شده برای همه عادی شده درحالی که نباید باشه !!!  این جور چیزا نرمالنیستن واقعا نیست . حتی هستن دختر هایی که نمیتونن خودشون تصمیم بگیرن با کی ازدواج بکنن ! حرف زدن با اینجور آدما ها حتی دردناک تره چون نمیخوان بفهمن هیچ چیزی رو !! از طرفی هم  نمیتونم همه ی این ها رو رو به همه آدمایی که اطرافم هستن تعمیم بدم چون که هستن هم آدمایی که طرز فکرشون فرق داره حتی !! من خودم توی چنین خانواده ای بزرگ نشدم که هر روز به خاطرش شکر گذارم  اما  نمیشه گفت آداب و رسوم خانواده ام  بی تاثیر از اینجور چیز ها نبوده ، بالاخره وقتی جایی زندگی کنی که چنین هنجار ها و مضخرفاتی وجود داره  روی ناخوداگاهت تاثیر می ذاره چه به بخوای چه نخوای  !! و این چیزیه که متنفرم ازش و می دونید چی بیشتر عصبانیم میکنه اینکه اکثر دختر و زنهایی که میشناسم  شکایتی از این وضعیت ندارن ، انگاری به خودشون قبولوندن که ارزششون همینقدره .. دلم میخواد یه روزی برسه که هرکس هرجوری که دوست داره زندگی کنه تا جایی که به کسی آسب نرسونه ؛ هرکس بتونه عقیده ی خودش رو داشته باشه ، کسی دوست داره چادر بپوشه و حجاب داشته باشه ، کسی هم نمیخواد نداشته باشه با هر پوشش و عقیده ای یه زندگی آزاد داشته باشیم. آرزو دارم جایی زندگی زندگی کنم که حقوق زن و مرد برابر باشه ..جایی زندگی کنم که این عقاید و مضخرفات جایی نداشته باشن ... (:

 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

    This user seems to be faded

    آخرین باری که اینجا پست گذاشتم مرداد هزار چهارصد بود ، الان آبان هزار و چهار صد و یکیم ، بیشتر از یک ساله که چیزی ننوشتم ، هزاران بار نوشتم و نوشتم و نوشتم اما هر بار پاک کردم نپرسید چرا که نمیدونم! گاهی اوقات شور و شوق یه چیزی رو از دست میدی ، انگاری واست اون جذابیت قبلا رو نداره اما این چند ماه اخیر بدجوری دلم تنگ شده بود برای به اشتراگ گذاشتن افکارم با کسایی که درکم می کردن و میفهمیدن چی میگم چون برای اطرافیام انگار به یه زبون دیگه حرف میزنم ، واسه همین از هزاران جهت مختلف محو شدم ، برای دوستام ، اینجا ، خانواده .دیگه برام چیز ناراحت کنند ای نیست راستش بهش عادت کردم  ،فقط افکارمو برای خودم نگه داشتم توی یه صندوق ته مغزم با یه قفل بزرگ . نظراتمو در مورد هر چیزی و هرکسی برای خودم نگه داشتم  یه جوری انگار که بقیه بخوان ازم بدزدن ، درون گرا ترین وجه وجودمو توی این دوران نشون دادم جوری که توی مدرسه نهایت حرف زدنم  سه چهار جمله بود ، دبیرستان شده بود برام مثل یه قبرستون زنده ها انگار بقیه هیچ رنگی و قشنگی توی افکارشون نبود یا شاید من زیادی بچه بودم و هستم برای دبیرستان ؟! ولی خودم داشتم رنگ هامو از دست میدادم . از وقتی دیگه وبلاگ ننوشتم دیگه خودم نبودم ، شاید فکر کنید دارم بزرگش میکنم ولی انگاری یه بخشی از نگین به اسم آیامه حذف شده بود، نبود. خیلی گشتم ولی نبود انگار همین وبلاگ همین جا این قالب صورتی و نوشته های خزعبل طور بودن که آیامه رو می ساختن ، رنگ صورتی و شیر توت فرنگی بود که آیامه می شد . وقتی که تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت نیام بیان ته دلم میدونستم که اینطور نخواهد بود چون هیچ وقت نتونستم دکمه ی حذف رو بزنم ، اینجا و آدمای اینجا و خاطراتشون برام باارزشن خوشحال میشم اگه دوباره من رو به جمع خودتون راه بدید آدمای های دوست داشتن بیان :")

    پی نوشت : توی این یه سالی که اینجا نبودم زیاد تفاوت خاصی نکردم ( شایدم کردم ؟ به نظر خودم که اینطور نیست) فقط باید خاک هایی که اینجا نشسته رو فوت کنم و سعی کنم بازم بنویسم شاید زیاد نه ولی مینویسم هر از گاهی که دل تنگم دلش خواست ..

    پی نوشت : دلتنگ تک تکتون بودم ("=

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان