۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

تیکه ی اضافی پازل

اخیراً خیلی،خیلی احساسات پیچیده‌ای رو تجربه می‌کنم که نمی‌دونم چطور باید توصیفشون کنم. هیچ‌چیز این روزها به اندازه‌ی ابراز کردن خودم برام سخت نشده. حس می‌کنم فقط همین‌جا رو دارم؛ جایی که فکر کنم کسی قرار نیست نوشته‌هام رو بخونه، جایی که مجبور نیستم چیزی رو قایم کنم یا منتظر تأیید بقیه باشم. خیلی برام سخته جوری بنویسم که همه‌ی این کدری‌ها و سیاهی‌هایی که توی قلبم جمع شده، همون‌طور که می‌خوام، دیده بشه. راستش، به کسایی که هنوز می‌تونن راحت و بی‌دغدغه خودشون رو بیان کنن، حسودی می‌کنم.
حالا که فکرشو می‌کنم، یه حقیقتی که همیشه انکارش می‌کردم، این روزها بیشتر از همیشه اذیتم می‌کنه: اینکه هیچ‌وقت، هیچ‌جا احساس تعلق نکردم. نه اینکه بخوام بگم خیلی متفاوتم یا هیچ‌کس منو درک نمی‌کنه یا تافته‌ی جدا بافته‌ام؛ نه! اتفاقاً هیچ‌وقت مثل حالا این‌قدر حس «معمولی بودن» و «عادی بودن» نکرده بودم. فکر می‌کنم واقعاً جامعه موفق شد ازم یه ربات خاکستری بسازه که دیگه نتونم برای هر چیزی اکلیل بپاشم و گلیتر به سر و روی بقیه بپاشم. با این حال، از ته دلم یه سنگینی شدید حس می‌کنم اینکه هیچ‌وقت نسبت به هیچ مکانی، به هیچ جمعی، حس نکردم اینجا جای منه، اینا آدمای منن، من باید اینجا باشم. و راستش، بعید می‌دونم همچین جایی رو هم پیدا کنم. 
همیشه یه جور غریبه موندم، بین آدمای آشنا . همیشه گوش شنوای بقیه بودم، ولی سوال اینجاست: آیا اونا هم سعی کردن حتی یه بار گوش شنوا برای من باشن؟ شاید من همیشه یه شنونده ی خوب نیستم . منم میخوام شنیده بشم . حتی اگه افکارم و تمامی چیزای توی ذهنم ارزشمند نباشه اندازه ی بقیه . گاهی حس میکنم مثل یه تکه‌ی اضافی از پازل بودم؛ تکه‌ای که هیچ‌جا جا نمی‌شد و هیچ‌چیزی کاملش نمی‌کرد. فقط از دور جمع شدن بقیه رو نگاه می‌کردم اینکه چطور چفت هم میشن . چطور به هم تعلق دارن . مثل اون دوست سومی که همیشه می‌فهمه دوتای دیگه بیشتر با هم صمیمی‌ان. مثل وقتی که تو رو از بحث‌های مهم کنار می‌ذارن، چون شاید اون‌قدرها هم مهم نیستی.
میدونید این حتی چیز جدیدی نیست که یهو برام مهم شده باشه. همیشه با خودم میگفتم خب .منم دنیای خودمو میسازم و هیچکس رو راه نمیدم . منم درهای قصر یخی رو برای کسی باز نمی کنم . این حس که حالا دارم سعی می کنم کمتر سرکوبش کنم از همون اول باهام بوده؛ توی مدرسه، دانشگاه، توی دوستی‌هایی که خودم ساختم، حتی توی خانواده. چرا باید این‌قدر سخت باشه که بتونی خودتو بین آدما جا بدی؟ اصلاً چرا باید به زور جا بدی وقتی هیچ‌وقت هیچ جایی برای تو نبوده؟ چرا این‌قدر سخته؟ چرا این‌قدر دور از دسترسه که آدم بتونه جایی رو پیدا کنه که توش غریبه نباشه؟ چرا این‌قدر سخته آدمایی رو پیدا کنی که کنارشون احساس امنیت کنی، نفس راحت بکشی و بگی: «اینجا همون‌جاست که باید باشم»؟
انگار هرجا رفتم، یه دیوار شیشه‌ای بین من و بقیه بوده. می‌دیدمشون، می‌شنیدمشون، ولی هیچ‌وقت نتونستم بخشی از دنیایی که برای خودشون ساختن باشم. درست مثل بچه‌ای که هیچ‌وقت توی بازی‌های بقیه راهش نمی‌دن. خیلی طرز تفکر بچگانه‌ایه، نه؟ می‌دونم.

پی نوشت : الان که دارم اینو مینویسم ماه گرفتگی شده و ماه رنگ قرمز به خودش گرفته و اینو یه نشونه گرفتم که شاید باید سعی کنم بیشتر بنویسم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱۷ شهریور ۰۴

    انعکاسِ ما در آیینه

    شاید توی دنیایی دیگه، جایی خیلی دورتر از این دنیای خاکستریِ بی‌پایانی که داخلش گیر افتادیم . 
    شاید اونجا قلب‌هامون دیگه حصار نداشت، زخمی نبود، ترسیده نبود . شاید اونجا می‌تونستم همه‌ی درهای بسته‌ی وجود و قلبمو برات باز کنم و بذارم نور تو وارد بشه.شاید تو اون دنیا تو سرباز خسته‌ای بودی که هر بار به جنگ می‌رفتی، به امید دست‌های من برمی‌گشتی، و من پرستاری بودم که زخم‌هات رو می‌بستم و دعا می‌کردم جنگ هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. یا شاید من پری دریایی بودم که روی صخره‌های سرد می‌نشستم و آواز می‌خوندم، و تو دزد دریایی‌ای بودی که به‌جای گنج، چشماتو روی من دوخته بودی و مروارید و نگین رو توی چشمای من می دیدی . کاش می‌شد دنیایی باشه که تو شوالیه‌ای بودی با زرهی سنگین، خسته از جنگ‌های بی‌پایان و جنگ با اژدها و من پرنسسی که همه بهش می‌گفتن نباید قصرشو ترک نکنه چون دنیای بیرون زیادی براش خشن و بی رحمه اما تو شبای تاریک، وقتی همه خواب بودن، از راهروهای سنگی و پر از سایه‌ی قلعه می‌گذشتم تا بهت برسم… و اونجا تو دست منو می‌گرفتی و سوگند می خوردی که هیچ تاریکی‌ای نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
    شاید هم دنیایی دیگه بود که من پرنده‌ای آزاد بودم، و تو آسمون بی‌پایان. هر بار که پر می‌زدم، تو منو توی آغوش می‌کشیدی، و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی سقوط کنم.
    یا شاید من شمعی کم‌نور بودم و تو شبِ بی‌انتها، و من تنها به این امید می‌سوختم که بتونم گوشه‌ای از ظلمت و تاریکب تو رو روشن کنم.
    اما اینجا…این دنیایی که توش گیر افتادیم،اینجا فاصله‌ها مثل دیوارن، دستامون هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن، و چیزی جز زخمی قدیمی توی قلب‌هامون نیست. من فقط می‌تونم چشمامو ببندم، خودمو رها کنم …
    به دنیاهایی فکر کنم که شاید فقط توی خواب‌هام نفس می‌کشن.شاید اونجا هنوز هم دستامون توی هم گره می‌خورن،شاید هنوز هم اسم‌هامون روی دیوارهای کهنِ قلعه حک شده،شاید هنوز دریا صدای ما رو توی موج‌هاش پنهان می‌کنه.

    و یا شاید همه‌ش رویا بود…
    شاید تو هیچ‌وقت وجود نداشتی،
    شاید من هیچ‌وقت زنده نبودم.
    شاید ما فقط انعکاسِ مبهمِ هم توی آیینه‌های شکسته‌ی یه جهان فراموش‌شده‌ایم.

     

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۴ شهریور ۰۴
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان