۲ مطلب با موضوع «زندگی غیر عجیب من :: داستان های غیر عجیب» ثبت شده است

Salt Air month | خزعبلات تابستونی !

این روزا خیلی چیزا از مغزم می‌گذره از چیزای فلسفی و فکرای اساسی تا چرت و پرت محض و خب انگار توانایی وصل کردن جمله ها و نوشته ها و فکرام به هم دیگه یه چیز غیر ممکن شده برای همین دوست دارم پرت و پلا نویسی کنم اینطوری انگار خیلی  راحت تره..<=

+ اگه یه هفته ی دیگه خونه مامانم بزرگم بمونم مطمئنم یه ده کیلویی بهم اضافه میشه چون اونقدر که مامان بزرگم بهم میرسه و بهترین غذا های ممکن رو درست میکنه *خوشحالم *  اینکه مرکز توجه باشی خیلی خوش میگذره . مامان و بابام رفتن مسافرت و من به خاطر درس و کلاس و بلا بلا نرفتم و باید بگم Zero regret 

++ Agust عزیزم خوش اومدی ولی فکر اینکه مدرسه داره نزدیک میشه باعث میشه پنیک کنم و حال بد بشه چون تحمل همکلاسی هام که شروع میکنن  از تابستون خفن و روزی n ساعت درست خوندنشون صحبت کنن و پز کلاس و استاد های خفن میدن حالمو بد میکنه و به این فکر میکنم نمیتونم تحمل کنم ، حتی کلاسای تابستونی مدرسه رو هم برنداشتم چون نمیخوام ریختشون رو ببینم . 

+++ مشاورم دیروز داشت بهم میگفت بیشتر استرسی که داری همش به خاطر اینکه هیچ وقت انگار به خودت باور نداری و درست میگه ، باید سعی کنم یه کوچولو هم که شده به خودم اعتماد کنم و این افکار قشنگ از بچگی ریشه میگیره .

+++ کتاب خوندن این روزا تنها چیزیه که حالمو خوب میکنه و کلی پست باید آماده کنم از اونجایی که از مهر به بعد رسما باید با درس خوندن خفه بشم فرصت زیادی نخواهم داشت برای فعالیت اینجا، برای همین میخوام اگه یه وقت از مهر غیبم زد اینجا خوب پست گذاشته باشم 

++++‌ نشستم یه لیست از کارایی که میخوام بعد کنکور انجام بدم نوشتم تا به خودم انگیزه بدم و متوجه شدم رسما من تا الان توی هفده سال از زندگی رسما هیچ گوهی نخوردم ! 

+++++ فردا امتحان شیمی دارم *freaking out * 

++ بعضی وقتا فکر میکنم باید یه گالن آرامش بخش به خودم تزریق کنم ولی مامانم معتقده من نسبت به قبلنا استرس نمی گیرم و خیلی کمتر شده و حتی شاید بی توجه شدم ولی مامان من دارم همشو توی خودم نگه می دارم زیر پوستم درست یه جایی عمیق ولی میترسم از روزی که یهو بخوام منفجر بشم .

++ *میرم ناهار بخورم * 

+ دست پخت مامان بزرگ 10/10 تا ابد ..

++ می دونید اگه بورد های پینترستم واقعی می شدن ، وای .. دیگه هیچی نمی خواستم...

++ از چنلای تلگرام بدم میاد چون خیلی از وبلاگ نویس ها رو دزدیده...'-' 

++ کتابی که اخیرا دارم میخونم بیمار خاموشه(  اگه خوندین قشنگه یا چی !؟ ) 

++ بعضی وقتا از اینکه باید پولامو بدم و خرج کتاب تست کنم حرصم می گیره ولی That's fine در آخر ارزششو داره وقتی چیزی که میخوام ام قبول بشم ...وای باید قبول بشم ..

++ نمیدونم اگه داییم نبود که منو بخندونه مطمئنا تا الان از غصه و افسردگی کپک زده بودم . 

++ It's salt air month but bitch,  آتیش داره میباره *Tears*

++ یکی از بزرگ ترین انگیزه هام برای زندگی و درس خوندن برای کنکور اینکه  یه جایی قبول بشم که  هوا سرد باشه از سرما ذات الریه بگیرم بمیرم '-' عام ..عقده کردم.

++کسی اینجا summer I turned pretty  رو میبینه ؟ چرا ریدن به فصل دوم ؟ فصل اول تابستون پارسالمو پر از افسردگی کرد اونقدر قشنگ بود !!

+++ بهتره برم درس بخونم!!!!!!

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۳ مرداد ۰۲

    زندگی غیر عجیب من !#1

    چند سال پیش ، یه روز عصر که هوا داشت رو به تاریکی میرفت و ستاره ها آسمونو روشن میکردن 

    من داخل حیاط خونه روی راه پله های جلوی در   خونمون نشسته بودم و غرق خیال و توهم های عجیب خودم بودم ..

    حتی کوچیک ترین توجهی به دور و برم نداشتم ، شایدم داشتم به آسمون نگاه میکردم ، یادم نیست .

    اون روز من با یه دوست آشنا شدم ...دوستی که ستون فقراتشو به چوخ دادم و حتی نمیدونم الان زنده ست یا نه !!

    یه قورباغه رو دیدم *یعنی درواقع ندیدم * ..که هیچ وقت از یادم نرفت ، هر وقت کلمه ی قورباغه رو میشنوم اون دوست عزیز که اون عصر زیر راه پله

    های خونه بود تو خاطرم نقش میبنده 

    دقیقا وقتی که من میخواستم پامو بزارم پایین و از پله ها پایین برم .....یه چیز نرم زیر دمپایی هام احساس کردم ، نرم و لزج .....

    پامو روش فشار دادم  نه یواش بلکه محکم .. محکم تر از چیزی که فکرشو بکنید ، اولش یکم فشار دادم چون از لزج بودش خوشم اومد و بعد از ترس

    محکم تر فشار دادم ..و بعد که پایین رو نگاه کردم دست و پاهای نحیفش که از زیر دمپاییم زده بود بیرونو دیدم  ، دست و پا میزد 

    و من چشام رو به سیاهی رفت ....ذهنم قفل شده بود ...

    فقط تا تونستم جیغ زدمو از روی اولین پله به وسط حیاط پریدم ...

    آره خلاصه من از اون به بعد نتونستم هیچ وقت اون قورباغه ی عزیز رو از یاد ببرم و به این فکر نکنم اون حالش خوبه یا نه !

    چون قورباغه سر جاش نبود . 

    و من مونده بودم و یه دمپایی لزج و جای قورباغه و یه افسردگی طولانی مدت !

    ولی بعد اون اتفاق هیچ وقت دیگه قورباغه ندیدم 

    نکنه قورباغه دارن یه ارتش رو سازماندهی میکنن برای اینکه از  من انتقام بگیرن  چون پادشاهشون رو قطع نخاع کردم ؟!

    نکنه نفرین قورباغه تا آخر عمر دامن گیرم کنه ؟؟ 

    نظر شما چیه ؟

     

    پی نوشت : این داستان بر اساس واقعیت است !

    پی نوشت : واقعا هیچ نمیتونم به قور باغه ها حس خوبی داشته باشم !! Never

    حتی این قورباغه ی کیوت که توت فرنگی رو کلشه !!

    پی نوشت : واقعا موندم چطور قورباغه تونست زنده بمونه با اون همه فشاری که من به کمرش وارد کردم ؟!!

    پی نوشت : من چطور میتونم با جملات این قورباغه ی پایینی سافت نشم ؟؟ T-T

    پی نوشت : ویلی ونکا منو ببخش ، واقعا هیچ ایده ای نداشتم XD "-" 

    پی نوشت : ولی اصلا برام محم نیست اگه حالتون رو بد کردم "-" به این فکر کنید من با اون دمپایی لزج چه حالی داشتم !!!

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان