It`s always tea time

But I don’t want to go among mad people," Alice remarked.
"Oh, you can’t help that," said the Cat: "we’re all mad here. I’m mad. You’re mad."
"How do you know I’m mad?" said Alice.
"You must be," said the Cat, "or you wouldn’t have come here.

Lewis Carroll, Alice in Wonderland

  • ۱۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    منو از سرنوشت اوفلیا نجات بده| I Forbid my tears

    اون صبح، رودخونه بلندتر از همیشه می‌خوند… یه نغمه توی صدای بارون و لای ریشه‌ی بیدها. اُفلیا روی آب دراز کشیده بود، انگار خودش رو سپرده بود به آغوش رود. لباسش توی آب پخش شده بود، دستاش هنوز گل‌های وحشی رو محکم گرفته بودن، گل‌هایی که گردن خم کرده بودن، انگار داشتن باهاش خداحافظی می‌کردن. اما اُفلیا ساکت نمرد؛ دنیا رو با آخرین نفسش صدا زد. یه آهنگ از درد و دلتنگی خوند ، از تاج‌هایی که افتادن، از بره‌هایی که بی‌گناه قربونی شدن، از عشقی که مزه‌ی آهن و خاکستر می‌داد، از معصومیتی که توی خاک سرد و خسته، کم‌جون موند و مرد. هر گلی که از دستش افتاد، معنی خودش رو داشت: بنفشه برای ایمان، سداب برای پشیمونی، رزماری برای سوزِ و درد به یادآوردن . گل‌ها یه مدت کنارش موندن، تا وقتی موج اونا رو هم با خودش برد، انگار دلشون نمی‌خواست ازش جدا شن. می‌گن هنوزم اونجاست… بین نور و گل‌ولای، مثل یه سایه توی سکوت سبزِ رود. و اگه یه روز دم غروب، وقتی خورشید با رنگ مسی پشت درختا غروب میکنه، بری کنار رودخونه قدم بزنی و خوب گوش بدی شاید هنوزم صدای آوازش رو بشنوی…

     

    -منو از قبرم بیرون بیار و از سرنوشت اوفلیا نجاتم بده .

     

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۱۷ مهر ۰۴

    تیکه ی اضافی پازل

    اخیراً خیلی،خیلی احساسات پیچیده‌ای رو تجربه می‌کنم که نمی‌دونم چطور باید توصیفشون کنم. هیچ‌چیز این روزها به اندازه‌ی ابراز کردن خودم برام سخت نشده. حس می‌کنم فقط همین‌جا رو دارم؛ جایی که فکر کنم کسی قرار نیست نوشته‌هام رو بخونه، جایی که مجبور نیستم چیزی رو قایم کنم یا منتظر تأیید بقیه باشم. خیلی برام سخته جوری بنویسم که همه‌ی این کدری‌ها و سیاهی‌هایی که توی قلبم جمع شده، همون‌طور که می‌خوام، دیده بشه. راستش، به کسایی که هنوز می‌تونن راحت و بی‌دغدغه خودشون رو بیان کنن، حسودی می‌کنم.
    حالا که فکرشو می‌کنم، یه حقیقتی که همیشه انکارش می‌کردم، این روزها بیشتر از همیشه اذیتم می‌کنه: اینکه هیچ‌وقت، هیچ‌جا احساس تعلق نکردم. نه اینکه بخوام بگم خیلی متفاوتم یا هیچ‌کس منو درک نمی‌کنه یا تافته‌ی جدا بافته‌ام؛ نه! اتفاقاً هیچ‌وقت مثل حالا این‌قدر حس «معمولی بودن» و «عادی بودن» نکرده بودم. فکر می‌کنم واقعاً جامعه موفق شد ازم یه ربات خاکستری بسازه که دیگه نتونم برای هر چیزی اکلیل بپاشم و گلیتر به سر و روی بقیه بپاشم. با این حال، از ته دلم یه سنگینی شدید حس می‌کنم اینکه هیچ‌وقت نسبت به هیچ مکانی، به هیچ جمعی، حس نکردم اینجا جای منه، اینا آدمای منن، من باید اینجا باشم. و راستش، بعید می‌دونم همچین جایی رو هم پیدا کنم. 
    همیشه یه جور غریبه موندم، بین آدمای آشنا . همیشه گوش شنوای بقیه بودم، ولی سوال اینجاست: آیا اونا هم سعی کردن حتی یه بار گوش شنوا برای من باشن؟ شاید من همیشه یه شنونده ی خوب نیستم . منم میخوام شنیده بشم . حتی اگه افکارم و تمامی چیزای توی ذهنم ارزشمند نباشه اندازه ی بقیه . گاهی حس میکنم مثل یه تکه‌ی اضافی از پازل بودم؛ تکه‌ای که هیچ‌جا جا نمی‌شد و هیچ‌چیزی کاملش نمی‌کرد. فقط از دور جمع شدن بقیه رو نگاه می‌کردم اینکه چطور چفت هم میشن . چطور به هم تعلق دارن . مثل اون دوست سومی که همیشه می‌فهمه دوتای دیگه بیشتر با هم صمیمی‌ان. مثل وقتی که تو رو از بحث‌های مهم کنار می‌ذارن، چون شاید اون‌قدرها هم مهم نیستی.
    میدونید این حتی چیز جدیدی نیست که یهو برام مهم شده باشه. همیشه با خودم میگفتم خب .منم دنیای خودمو میسازم و هیچکس رو راه نمیدم . منم درهای قصر یخی رو برای کسی باز نمی کنم . این حس که حالا دارم سعی می کنم کمتر سرکوبش کنم از همون اول باهام بوده؛ توی مدرسه، دانشگاه، توی دوستی‌هایی که خودم ساختم، حتی توی خانواده. چرا باید این‌قدر سخت باشه که بتونی خودتو بین آدما جا بدی؟ اصلاً چرا باید به زور جا بدی وقتی هیچ‌وقت هیچ جایی برای تو نبوده؟ چرا این‌قدر سخته؟ چرا این‌قدر دور از دسترسه که آدم بتونه جایی رو پیدا کنه که توش غریبه نباشه؟ چرا این‌قدر سخته آدمایی رو پیدا کنی که کنارشون احساس امنیت کنی، نفس راحت بکشی و بگی: «اینجا همون‌جاست که باید باشم»؟
    انگار هرجا رفتم، یه دیوار شیشه‌ای بین من و بقیه بوده. می‌دیدمشون، می‌شنیدمشون، ولی هیچ‌وقت نتونستم بخشی از دنیایی که برای خودشون ساختن باشم. درست مثل بچه‌ای که هیچ‌وقت توی بازی‌های بقیه راهش نمی‌دن. خیلی طرز تفکر بچگانه‌ایه، نه؟ می‌دونم.

    پی نوشت : الان که دارم اینو مینویسم ماه گرفتگی شده و ماه رنگ قرمز به خودش گرفته و اینو یه نشونه گرفتم که شاید باید سعی کنم بیشتر بنویسم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱۷ شهریور ۰۴

    انعکاسِ ما در آیینه

    شاید توی دنیایی دیگه، جایی خیلی دورتر از این دنیای خاکستریِ بی‌پایانی که داخلش گیر افتادیم . 
    شاید اونجا قلب‌هامون دیگه حصار نداشت، زخمی نبود، ترسیده نبود . شاید اونجا می‌تونستم همه‌ی درهای بسته‌ی وجود و قلبمو برات باز کنم و بذارم نور تو وارد بشه.شاید تو اون دنیا تو سرباز خسته‌ای بودی که هر بار به جنگ می‌رفتی، به امید دست‌های من برمی‌گشتی، و من پرستاری بودم که زخم‌هات رو می‌بستم و دعا می‌کردم جنگ هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. یا شاید من پری دریایی بودم که روی صخره‌های سرد می‌نشستم و آواز می‌خوندم، و تو دزد دریایی‌ای بودی که به‌جای گنج، چشماتو روی من دوخته بودی و مروارید و نگین رو توی چشمای من می دیدی . کاش می‌شد دنیایی باشه که تو شوالیه‌ای بودی با زرهی سنگین، خسته از جنگ‌های بی‌پایان و جنگ با اژدها و من پرنسسی که همه بهش می‌گفتن نباید قصرشو ترک نکنه چون دنیای بیرون زیادی براش خشن و بی رحمه اما تو شبای تاریک، وقتی همه خواب بودن، از راهروهای سنگی و پر از سایه‌ی قلعه می‌گذشتم تا بهت برسم… و اونجا تو دست منو می‌گرفتی و سوگند می خوردی که هیچ تاریکی‌ای نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
    شاید هم دنیایی دیگه بود که من پرنده‌ای آزاد بودم، و تو آسمون بی‌پایان. هر بار که پر می‌زدم، تو منو توی آغوش می‌کشیدی، و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی سقوط کنم.
    یا شاید من شمعی کم‌نور بودم و تو شبِ بی‌انتها، و من تنها به این امید می‌سوختم که بتونم گوشه‌ای از ظلمت و تاریکب تو رو روشن کنم.
    اما اینجا…این دنیایی که توش گیر افتادیم،اینجا فاصله‌ها مثل دیوارن، دستامون هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن، و چیزی جز زخمی قدیمی توی قلب‌هامون نیست. من فقط می‌تونم چشمامو ببندم، خودمو رها کنم …
    به دنیاهایی فکر کنم که شاید فقط توی خواب‌هام نفس می‌کشن.شاید اونجا هنوز هم دستامون توی هم گره می‌خورن،شاید هنوز هم اسم‌هامون روی دیوارهای کهنِ قلعه حک شده،شاید هنوز دریا صدای ما رو توی موج‌هاش پنهان می‌کنه.

    و یا شاید همه‌ش رویا بود…
    شاید تو هیچ‌وقت وجود نداشتی،
    شاید من هیچ‌وقت زنده نبودم.
    شاید ما فقط انعکاسِ مبهمِ هم توی آیینه‌های شکسته‌ی یه جهان فراموش‌شده‌ایم.

     

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۴ شهریور ۰۴

    شیشه ای برای روز های بی اشک.

    سرمو گذاشتم رو دستم، نگاهم از پنجره می‌ره سمت آسمون. صدای استاد فلسفه یه جایی تو پس‌زمینه‌ی ذهنم پخش می‌شه، داره راجع‌به فلسفه‌ی تربیت یا یه همچین چیزی حرف می‌زنه. ولی اهمیت نمی‌دم. فکر می‌کنم… چقدر عوض شدم؟ چقدر شاید matureتر شده باشم؟ یا شاید نه! شاید دو سال دیگه دوباره همینو به خودم بگم. زمان پرواز می‌کنه، دورتر و دورتر… این خوبه؟ مگه نه؟ می‌گم از جهنم نجات پیدا کردی، می‌تونی نفس بکشی. ولی الان تو بهشتی؟ اینجا چطور؟ می‌خوای از اینجا هم نجات پیدا کنی… انگار تهش فقط دنبال نجاتی. از هر جایی، از هر چیزی. متنفرم. از این که بعضی روزا، از خودم متنفرم. از همه چیز. با خودم می‌گم: مگه ممکنه این‌همه نفرت تو وجودت جا بشه؟ بعد، بیشتر از خودم بدم میاد که چرا این‌همه نفرتو نگه داشتم. ولی بعضی روزا، آسمون قشنگه. بارون می‌زنه. کتاب خوندن لذت‌بخشه. موهام بوی خوبی میده، سردرد ندارم. شاید اون‌قدرها هم از همه چیز متنفر نباشم… کاش می‌شد این لحظه‌ها رو تو یه شیشه نگه دارم، واسه وقتایی که حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم. بعد هر وقت لازم شد، درشو باز کنم، بذارم این حسا بریزن بیرون، خودشونو پهن کنن تو روزمرگیم، بپیچن لای لحظه‌هام، نفس بکشن برام. ولی نه… دیگه گریه نمی‌کنم. نه مثل قبل. یه حس numb بودن همیشه باهامه. یه “خب که چی؟” که ته ذهنم هی تکرار می‌شه. بعد، وقتی اوضاع سخت‌تر می‌شه، با یه پتک می‌کوبه تو سرم و می‌گه: “هه! دیدی؟ از پس همینم برنیومدی…” کاش می‌شد این صداهای لعنتی رو با اشکام بیرون بدم. ولی انگار دیگه اشکای شور هم برام سقوط نمی کنن . 

    پی نوشت: چرا اینهمه گفتم وقتی سیلویا داخل یه جمله گفت :

    I desire the things that will destroy me in the end  

    پی نوشت : متنفرم وقتی هر چیز مضخرفی تکرار میشه !

    پی نوشت : راه ارتباطی صرفا اگه دیگه بیانی نبود (Butter cup)

     

     

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۱۳ اسفند ۰۳

    و تو همیشه به سوراخ خرگوش برمیگردی.

    *کنار زدن گرد و خاک *.....سرفه* 

    چقدر میگذره از وقتی اینجا چیزی نوشتم ، یک سال ؟ دو سال ؟ شاید حتی بیشتر یا کمتر . مگه مهمه ؟ وبلاگ برای من اونجاییه که در اخر بهش بر میگردم ، مهم نیست چی بشه ، چقدر دور بشم . همه ی ما وبلاگ نویس ها چنین حسی  راجب تک تک این صفحه های کذایی داریم مگه نه؟ من تنها نیستم درسته؟ 

    قدر دلم تنگ شده بود و در عین حال چقدر نوشتن سخت تر شده . جوری که به سختی میتونم جمله ها رو شکل بدم . نمیدونم حتی چی باید بنویسم ؟ از روزمرگی بگم ؟ از احساسات فوران نشده بگم ؟ از اینکه الان کجای زندگی ایستادم بنویسم ؟ اصلا کسی اینا رو میخونه ؟  و یا اینکه دستم رو به دست کلمه ها بسپارم و شعار who cares بدم ؟ 
    تمام این چند مدت درست عین یه خرگوش بودم در حال دویدن ، تنها کاری که میتونستم بکنم و از دستم بر میومد فرار بود ، ولی خب میدونید ؟ در انتها باید برگردی به سوراخی که خودت کندی . مهم نیست قدر تلاش کنی ازش فرار کنی . قلعه ت رو  توی اون سوراخ بساز و تظاهر کن زندانی نیستی .                                                              

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲ دی ۰۳

    صدامو میشنوی ؟ اهمیت نده .

    پاهامو تند تند تکون میدم ، ناخودآگاه ناخونامو زخم میکنم در حالی که  آ.د دستشو میزاره روی پام ، میگه آروم باشم و شاید همه چیز خوب بره ولی من همینجوریشم میدونم هیچی قرار نیست خوب پیش بره . قلبم رو داخل گلوم که بالا و پایین میره حس میکنم ، مفهمم که دارم خفه میشم ولی وقتی  اسمم رو میخونه و اون نگاه ناامیدی رو داخل چشماش میبینم همه چیز معلوم میشه ، خرابش کردم .. نگین نگران نباش ، این فقط یه امتحان ، دفعه ی بعد بهتر عمل میکنی ، ولی سرم گیج میره و کلمه ها جلوی چشمام به رقص درمیان ، اشکامو روی گونه هام حس می کنم که دونه دونه روی زمین می افته . نگاه های بقیه مثل یه تن آهن روی شونه ها و قفسه ی سینه ام سنگینی  میکنه ، نمیتونم نفس بکشم ، نمیتونم . من خیلی تلاش کردم خیلی زیاد حق من این نبود ، نمیشه نمیشه نمیشه نمیشه نمیشه ، این کلمه ها رو توی ذهنم میلیون ها بار تکرار میکنم . نمیخوام ضعیف به نظر بیام ، نگین تو قول دادی به خودت قرارمون این نبود . نفس عمیق بکش ، همون طور که ستایش میگفت ، آروم ذهنتو خالی کن یواش و یواش ، از پسش بر میای تو نمیتونی آبروی خودتو جلوی همه ببری . اطرافم برام بلوری شده ، مطمئنم یه پوزخند ابلهانه روی صورتشون نقش بسته ، برن به درک !اهمیت نده اهمیت نده اهمیت نده ....اما Deep down I do care like I always do 

    پ.ن : برای هرکس که کنجکاوه شاید (؟) من خوبم ، شایدم نه . نمیدونم اما اونقدر وقت فکر کردن به این موضوع رو ندارم،  ببخشید که کامنت ها رو جواب ندادم همه ی کاری که این روزا باید انجام بدم اینکه به جلو برم فقط همین . 

     

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    بعضی وقتا دلم میخواد شکسپیر باشم .

     
    I just want to disappear
    .Into this univers 
    ,Be the sun and the sand
    The wind and the water
    .Moving aimlessly
    I want to be dance
    Between the earth, the sky
    .And the waves
    Be the energy that holds
    .Everything in its place
    And then I just want to appear 
    As a tiny human being 
    And open my eyes
    And open my heart
    To see myself

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • شنبه ۱۱ شهریور ۰۲

    ریاضی عزیزم از حل کردن مسئله هات خسته شدم ؛ من مال خودمو دارم !

     
    امروز از اون روزایی که بی دلیل حالم خوبه و احساس خوبی دارم هر چند مشکلات و درس همه سر جای خودشون قشنگ به مضطرب کردن من ادامه میدن ولی وقتی امروز صب بیدار شدم با خودم اینطوری بودم که امروز هیچ کس نمیتونه امروز رو ازم بگیره ، مال منه و قرار نیست خراب بشه و واقعا داره جواب میده ، ژورنال نوشتم ، برای خودم قهوه درست کردم ، تتو های فیک روی دستم نقاشی کردم ، با آدمایی که حالمو خوب میکنن حرف زدم ،  با به یاد آوردن یه سری فلش بک بی دلیل خندیدم ، ینترستمو نگاه کردم  و مصمم شدم تک تک اون سیو ها یه پیش نمایش باید از اینده باشن ، ضبط خونه رو روشن کردم و رقصیدم  و خوندم تا درست نمیتونستم نفس بکشم و تصور می کردم دارم برای هزاران نفر کنسرت اجرا میکنم ، اتاقمو تمیز کردم ، دوش گرفتم  ، کمی درس خوندم و با سوال های ریاضی کلنجار رفتم و از مسئله ها فیزیک لذت بردم ؛ زندگی رو درست مثل چیزی که میخوام زندگی کنم  تصور کردم و بهم خودم یادآوری کردم همه چیز قراره بهتر بشه . 

    + قالب چطوره خوبه یا نه ؟ خیلی یهویی عوض کردم و خب فعلا همینه !!!
    + راستش گریزی به سوی کتاب هنوز برقراره ولی حوصله و وقت نمونده برام برای نوشتن ریویو کتابایی که خوندم نجواگر ، بیمار خاموش ، ما دروغگو بودیم و الان هم دارم erathlings رو میخونم !! خیلی از چیزی که توقع داشتم  بیشتر کتاب خوندم.
    + من یه سریال خیلی خیلی زیاد موردعلاقه دارم یعنی عاشقشم ولی نمیدونم دلم نمیخواد راجبش به هیچ کس بگم "-" ببینید منطق پشتش اینکه دوست دارم فقط موردعلاقه ی خودم باشه  ولی از طرفی هم دلم میخواد با یه نفر راجبش عر بزنم TT ولی سوسکی یه جاهایی بهش اشاره کردم  ولی شاید یه روز راجبش حرف بزنم ولی فعلا فقط موردعلاقه ی خودمو تا ابد ولی بگید ببینم کسی تابستانی که زیبا شدم رو میبینه ؟  I need to talk
    +من علاقه ای به بچه ها ندارم ولی بچه های کوچیک خیلی ازم خوششون میاد ، این چه وضعیه "-"
    + اصلا بیان تبدیل به یه سیاره بدون سکنه شده و احساس میکنم دارم برای ارواح می نویسم .

    + من در حال فرستادن ویس و توضیح های مهم و حیاتی 
    یوکو : داری اخر همه ی ویس هات میگی نمیدونم !

    + بیایید این فکت رو قبول کنید که هدفون هزاران برابر بهتر از هنزفری و ایر پاد و این چرت و پرتاست !!! 
    +خیلی حس عجیب غریبی داره دارم این قالب جدید رو میبینم چشمام عادت نداره !
    + با تمام وجودم دلم یه هوای بارونی میخواد تا همه چیز رو برام بشوره ببره .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    این روزای کذایی به پایان خواهد رسید ؟

     


    چرا همیشه باید شروع کردن  اینقدر سخت باشه ؟ آدم نمیدونه چطوری کلمه ها رو کنار هم بچینه و وقتی درست کنار هم قرار میگیرن نمیتونه متوقفشون کنه .
    این روزا اینطوریه که انگار من یه حل شونده ام که دارم داخل حلال استرس ذره ذره آب میشم و آب میشم و در اخر دیگه چیزی ازم باقی نمیمونه . حقیقت اینکه نباید اینطوری باشم و سعی کنم ذهن آشفتمو درست کنم و دست از دراماتیک بودن بردارم شدیدا انکار ناپذیره و وقتی سردرد های نجومی و آشغال بهش اضافه میشه دلم میخواد از روی کره ی زمین محو بشم و یه جایی توی مریخ قایم بشم و خودمو یه آدم فضایی بدونم . اینکه یه سری مشکل های فیزیکی برام پیش میاد و هیچ کاری نمتونم براش بکنم ( هرچند واسه اونایی هم که منتالی هستن هم کاری نمیتونم ) باعث میشه خودمو دیگه دوست نداشته باشم چون اینطوریم که بچ تو نمیتونی از پس یه سردرد بر بیای ؟ و فکر اینکه من بیاد بهتر از اینی که هستم باشم مثل مورچه های کوچیک شروع میکنه اون دیوار مغزمو به جویدن تا درست فرو بپاشه . پتو رو دور خودم کشیدم و جلوی کولر نشستم ، باد داره موهامو تکون میده و داشتم فکر میکردم کوتاهشون کنم یا نه ؟ چون خیلی انگار برای مغزم سنگین شدن و عادت نداشتن به موهای بلد یکم سخته حقیقتا ولی از طرفی هم دوستشون دارم ، انگار چند وقته به خودشون یه رنگ حنایی طور گرفتن و دقیقا نمیتونم بگم چه رنگیه ان . حتی موهای سرمم از فعالیت زیاد اون سلول های خاکستری و سفید مغزم منزجر شدن و الان حتی بیشتر از چنتا تار موی سفید دارم ، بیا به جنبه ی منفی بهش نگاه نکنیم چون رگه های سفید داخل موهام قشنگه و نشون میده پخته تر شدم نه ؟ 
    الان باید مشغول به سرانجام رسوندن کارای کلاسام باشم ولی همون طور میبینید نیستم چون سرم درد میکنه و اون گودی زیر چشمام و ابرو هایی که محکم کنار هم نگهشون داشتم تا یکم درد رو اون ور تر ببره قشنگ این رو نشون میده ! کاش چوب جادویی داشتم و میتونستم خیلی چیزا رو حل کنم اما نمیشه ، کسی نیست بهم چوب جادویی بده تا من اونو تکون بدم و با چنتا اکلیل همه چیز حل بشه .. باید حتما توی شرایط سختی قرار بگیرم تا آدرنالین کار خودشو بکنه . نمیدونم ولی فکر میکنم زندگی برای من اینقدر پیچیده ست برای بقیه اینطور نیست . جدی میگم گاهی اوقات واقعا فکر می کنم این چیزای که برای من پیچیده و مثل یه نخ بهم گره خورده توی زندگی منه واسه بقیه یه خط راسته که نیاز به سرگمی ندارن اما این فکر که تو توی شرایط سخت فکر کنی تنهایی اصلا خوب نیست ؛چون همه ی ما ترجیح میدیم یه نفر دیگه ام بدبختی ما رو داشته باشه تا ما حس بهتری داشته باشیم چون تنها نیستیم به قول مائو حتی میون شیشه های شکسته .
    یکی از چیزایی که حالمو همیشه خوب میکنه اینکه  سرمو بزارم روی بالشت ، چشمامو ببندم ، هدفونمو بزارم روی گوشام ، یکی از آهنگ های تیلور شاید  This is me trying رو پلی کنم و خودمو همون طوری که میخوام تصور کنم توی دنیایی که شاید یه روزی یه جایی بهش رنگ حقیقت رو ببخشم و دستامو دور اون شمع امید توی قلبم نگه دارم و نذارم خاموش بشه . من نمیتونم ترس هامو تا ابد دنبال کنم شاید رفتن برخلاف اون موج های قوی یه روزی غرقم کنه . نمیخوام نیمه ی پر لیوانو ببینم یا حتی خالیشو چون در نهایت من فقط یه لیوان دارم !

    پی نوشت : اگه کسی منو دوست داره و میخواد خوشحال باشم برام جورابای گوگولی بخره و با یک نامه برام پست کنه . مرسی 
    پی نوشت : واقعا اگه یه روز از حسرت یه نامه بمیرم چی ؟ من عاشق اینم یه نفر برام نامه بنویسه .
    پی نوشت : اینقدر داخل خونه یخ و سرده انگار اون طرف پنجره ها 42 درجه ست یه سیاره دیگه میمونه .
    ی نوشت : بعضی آدما باعث میشن از خودت بدت بیاد و خجالت بکشی رو دوست دارم یه ضربدر بزرگ بزنم روشون اما اینکه در مقابلشون ضعف داری رو نمیتونم تحمل کنم .

  • ۱۰
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲

    گریزی به سوی کتاب | نهم نوامبر

    November 9

    by Colleen Hoover

    Goodreads rate : 4.18

    my rate: 2.5

    Book's vibe

    خلاصه ی داستان : فالون یه بازیگر نوجوون بوده که  دو سال پیش توی آتش سوزی که ظاهرا پدرش غیر عمد باعثش شده بود بخشی از صورت و بدنش سوخته و برای همیشه شغلشون و شانسش رو برای بازیگری از دست میده و همیشه به همین دلیل از پدرش متنفر بوده اما وقتی نهم نوامبر سالگرد روز آتش سوزی تصمیم میگیره پدرش رو ببینه و بهش بگه که میخواد بره نیویورک تا بتونه شاید دوباره بازیگری رو شروع کنه اما پدرش بهش میگه که هیچوقت نمیتونه موفق بشه چون دیگه زیبا نیست به خاطر آتش سوزی که خودش باعثش بوده اما در همون  لحظه نویسنده ای به اسم بن میاد و خودشو دوست پسر فالون جا میزنه و ازش حمایت کنه ، فالون و بن از همون روز از هم خوششون میاد و قرار میزارن تا پنج سال هر نهم نوامبر فقط همو ببینن !!!

    ~♡

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان