۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

اندر احوالات یه بچه ترسو / One Promise~

 این روزا خیلی سر خوشم خیلی بهتر از قبلنا ولی نه اینکه واقعا از ته دلم خوش حال باشم اتفاقا همین دیروز کلی گریه کردم با یادآوری اتفاقات اردیبهشت پارسال و حتی شب قبلشم با  گریه

خوابیدم  به خاطردعوای مفصلی که با مامانم داشتم . انگار گریه یه بخشی از زندگیمه با اینکه همه میگن نسبت به چند سال پیش خیلی عوض شدم و دیگه سر هر چرت و پرتی گریه نمیکنم

ولی خودم چنین حسی ندارم ، انگار فقط میتونم بهتر از قبل جلوی لرزیدن صدام و ریختن اون اشکای قلمبه سلمبه رو بگیرم و یا اینکه رفتار اطرافیانم نسبت بهم محتاطانه تر شده  مثل اینکه

نمی خوان اشکمو بیشتر از این در بیارن .

ولی نمیخوام قبول کنم عوض شدم ٰ واقعا دوست ندارم بزرگ شم ! شاید میترسم از اینکه قبول کنم دیگه آدم چند وقت پیش نیستم 

(بازم حرفام گیج کننده ست نه ؟؟ ولی دارم نهایت تلاشمو میکنم گیج کننده به نظر نیاد انگار هرچی بیشتر در این راستا تلاش کنم بدتر میشه پس let it go )

 حتی نمیتونم باور کنم از امسال رسما دارم دبیرستانی میشم 

حتی بابامم نمیتونه باور کنه . 

فکر میکنه من هنوز همون بچه دبستانیم که همیشه به این گیر میداد  اولین کاری که باید بعد از مدرسه انجام بده  نوشتن تکلیفشه حتی لباساشو عوض

نکنه و همش جیغ جیغ کنه و ازش بخواد اشکل ریاضی رو براش مرتب بکشه و یا ازش دیکته بگیره 

میگه از کی تا حالا نگین انقدر بزرگ شدی که نفهمیدم !!

و یه جورایی یه ناراحتی داخل صداش احساس کردم ! 

خودمم نفهمیدم کی اینقدر زمان گذشت و چقدر دارم دور میشم از خاطراتش 

نمیخوام راجبش حرف بزنم پس انی وی..

این مدت تمام تایمم رو کنار خانواده ی پدریم میگذرونم حتی دیشب خونه نرفتم و الانم دارم با لپ تاب عموم پست میزارم 

واسه ناهار با زن عموم پیتزا درست کردیم و کلی خوش گذشت (": 

حتی یه مسافرت کوچولو موچولو هم داشتیم ولی حتی نمیشه اسشو گذاشت مسافرت ، ولی واقعا واقعا حال و هوامو  عوض کرد و واقعا بهم خوش گذشت

هر شپ میام خونه بابابزرگم میام و با وانا میگیم و میخندیم 

تازه حتی توی این مدت یه اتاق جدا بالااااااخره دارا شدم یه اتاق فقط و فقط برای خودم دیگه نیاز نیست کوچ کنم انباری نه ؟؟

هر چند انباری بیشتر بهم خوش میگذشتا *-*

فیلم و سریال و انیمه میبینمو در کنارشم درس میخونم 

همه چیز نرماله و آروم و خب قراره جواب آزمون تیزهوشانمم دو سه هفته دیگه بیاد .

دروغ گفتم  اگه بگم استرس ندارم اتفاقا دارم خیلی زیاد ولی باهاش کنار میام ، بیشتر از اینکه استرس داشته باشم ترسیدم از آینده ام میترسم یا شایدم از خودم ک

خیلی غیر قابل پیش بینی ام با اینکه اهداف و برنامه هام برای آینده خیلی روشن و واضحه ولی بازم 

ولی میخوام یه قول به خودم بدم اینکه دیگه از چیزای بیخود و فکر و خیلای بیخودی که فقط توی سر خودمن نترسم چون دیدم از هرچی ترسیدم سرم اومده به وضوح

حسش کردم ولی

میدونم اینو 

اینکه دارم قول میدم نترسم خیلی بیخوده چون فکر نمیکنم ترس یه حس قابل کنترل باشه ، غریزه ایه ولی میتونم حداقل تلقین کنم به خودم که تا اندازه ای

توی وجودم شجاعتم دارم حتی اگه یه ذره هم باشه 

چون من سخترین چیزی که توی زندگیم میتونست اتفاق بیفته رو پشت سر گذاشتم بقیه ش رو هم میتونم .

 

پ.ن : واقعا هیچ ایده ای برای پی نوشت ندارم صرفا جهت رعایت قوانین 

 

#تابع دستورات جمهوری بیان XD

پ.ن : اگه واقعا میخواید بفهمید شاهکار چیه !! بهتره کامبک لونا رو  از دست ندید 

دیدم که میگم 

  • ۹
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    ?Does anyone remember me

    سلام.

    خب !!! سلام دیگه ...

    نمیدونم کسی اصلا منو یادشه یا نه !!

    اره من همون آیامه ی خوش ذوقم که عشقه شیرتوت فرنگیه 

    تعجب نکنید فقط منم که برگشتم شاید بازم برم ، نمیدونم .

    احساس سه ساله پیشو دارم که با کلی استرس و شوق و ذوق نشستم پشت  لپ تاپ و شروع به نوشتن کردم ولی یکم بیشتر س غریبی دارم 

    یه تنهایی عجیبی !! که الان خیلی قوی تر از قبل شده و خب این تقصیر خودمه 

    درست از همون اولی که این وبلاگو زدم یه مدت کوتاه بودم دیگه نبودم  بازم یه مدت بودم دیگه نبودم ..

    شاید تی توی مجازی و وبلاگم اون اعتماد به نفس لازم رو ندارم ! 

    بعد این همه مدت  نبودن برای هیچ دلیل خاصی یا شایدم بود یه سری دلایل که خودمو باهاش قانع کنم . 

    نمیدونم واقعا چطور باید مقدمه چینی کنم و چطور این همه فکری که یهو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و بعد کلی بهونه های بنی اسرائیلی

    اومدم و شروع کردم به نوشتن و این حجم از فکر و حرفی که یهو به ذهنم هجوم اورده رو چطور تایپ کنم و بگم !

    حتی یه بعضی وقتا بود دلم میخواست واقعا وبلاگو پاک کنم و بدون هیچ خداحافظی بزارم و برم ! 

    ولی میدونید چیه ؟

    دلم نیومد .

    نتونستم ، گفتم برگردم انگاری دارم از نو شروع میکنم 

    همو منو فراموش کردن ، خیلیا رفتن ، بیان دپرس کننده ست 

    دیگه انگاری واقعا وبلاگ نویسی داره محو میشه ولی یه چیزیو میدونید اینجا برام یه جایی بیشتر از یه صفحه ی مجازیه که من میام و اون رو با چرت

    و پرتا و خزعبلات به قول اون ناشناس بچگانه ام پر میکنم 

    اینجا واسم بوی شیرتوت فرنگی و حس رسیدن به رویا هامو داره انگاری واقعا یه جایی خیلی خیلی دور تر از واقعیت 

    ولی هنوز معلوم نیست من اینجا خود واقعیمم یا کسی که هزاران درجه با خود واقعیش فرق داره 

    نمیتونم درست بفهمم 

    حتی من هنوز به شناخت درستی از این شخصیت مسخره عم نرسیدم و هنور درست نمیدونم چه تایپ شخصیتی ام 

    هزار بار تست دارم و هر بار نتیجه متفاوت .

    ولی الان خوش حالم  ، حس خوبی دارم انگار الان میتونم خودمو خالی کنم و هیچ توجهی به اینکه واقعا دارم چی مینویسم نکنم و فکر بنویسم ! 

    نمیدونم درک میکنید یا نه ولی برام مهم نیست 

    دیگه نه ! واسم مهم نیست دیگه کسی درکم

    نکنه و جدی نگیره منو ...

    انی وی ....

    خبر دارید 15 ساله شدم ؟؟ 

    اونم در 1400/4/4  خیلی تاریخ رندیه نه ؟؟

    و خب شاید بگم بهترین تولدم عمرم بود (": 

    با اینکه فقط سه تبریک تولد و فقط سه نفر از بیانی ها بهم تولدمو تبریک گفتن ولی اندازه ی یه دنیا برام ارزش داشت ! 

    حتی بابام و عمم منو سوپرایز کردن و میم خ واسم کادو گرفت و کلی خوش حالم کردن ("= 

    اون قدر که پیامای تبریک قلبمو اکلیلی کردن =)

     این وبمم یه ساله و خورده ای شد دقیقا همراه با تولدم *-*

    درنتیجه 

    خوشالم که برگشتم ..

    امیدوارم کسی دلش برام تنگش ده باشه یا حداقل منو یادش باشه !

     پ.ن : کلی حرف برای گفتن دارم حتی اون چالشه رو هم  هنوز تموم نکردم .

     باید تمومش کنم !!! 

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۰۰
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان