۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

پرت و پلا نویسی :Part One

درود ~ 

بعد از پست قبل که بدجوری حال همه رو بهم زدم و اشک همه رو در آوردم  با کمی عذاب وجدان برگشتم !! 

*سوم شخص مفرد نامعلوم : دروغ میگه قشنگ داشت از این وضعیت لذت میبرد شیطان صفت *

میشه مغلطه نکنی !!! من واقعا ناراحت بودم "-" و هستم 

انی وی شما بهتره به حرفای این بنده خدا دقت نکنید .

+باورم نمیشه تابستون به همین زودی تموم شد ، مثلا من برنامه ی کلی انیمه و فیلم و سریال و کتاب داشتم !!*هق

+حتی باورم نمیشه نتونستم درست و حسابی انیمه ببینم ، شرمم میاد بگم ولی من حتی اتک فصل چهار و جوجوتسو رو ندیدم |": 

+من امروز حتی 50 گیگ انترنت یه روزه هدیه گرفتم و دقیقا هیچ کار باهاش نکردم "-"

سوم شخص مغرد نامعلوم : خب اسکول برو انیمه دانلود کن !

+از لحاظ روحی و روانی نیاز به کتاب دارم |: مخصوصا پندراگون جلد دهم و یا ملکه ی سرخ من دلم برای بابی و میون و مر بارو تنگ شده T-T

+ راستی جدیدا خیلی دلم میخواست یه دیلی داستم باشم بنابراین  یه دیلی زدم داخل تلگرام ، عام خوشحال میشم جوین بشید <"= 

اونجا چرت و پرتای روزانه مینویسم (": 

اینم لینکش  

+فکر کنم قراره پست طولانی بشه ~

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    زندگی غیر عجیب من !#1

    چند سال پیش ، یه روز عصر که هوا داشت رو به تاریکی میرفت و ستاره ها آسمونو روشن میکردن 

    من داخل حیاط خونه روی راه پله های جلوی در   خونمون نشسته بودم و غرق خیال و توهم های عجیب خودم بودم ..

    حتی کوچیک ترین توجهی به دور و برم نداشتم ، شایدم داشتم به آسمون نگاه میکردم ، یادم نیست .

    اون روز من با یه دوست آشنا شدم ...دوستی که ستون فقراتشو به چوخ دادم و حتی نمیدونم الان زنده ست یا نه !!

    یه قورباغه رو دیدم *یعنی درواقع ندیدم * ..که هیچ وقت از یادم نرفت ، هر وقت کلمه ی قورباغه رو میشنوم اون دوست عزیز که اون عصر زیر راه پله

    های خونه بود تو خاطرم نقش میبنده 

    دقیقا وقتی که من میخواستم پامو بزارم پایین و از پله ها پایین برم .....یه چیز نرم زیر دمپایی هام احساس کردم ، نرم و لزج .....

    پامو روش فشار دادم  نه یواش بلکه محکم .. محکم تر از چیزی که فکرشو بکنید ، اولش یکم فشار دادم چون از لزج بودش خوشم اومد و بعد از ترس

    محکم تر فشار دادم ..و بعد که پایین رو نگاه کردم دست و پاهای نحیفش که از زیر دمپاییم زده بود بیرونو دیدم  ، دست و پا میزد 

    و من چشام رو به سیاهی رفت ....ذهنم قفل شده بود ...

    فقط تا تونستم جیغ زدمو از روی اولین پله به وسط حیاط پریدم ...

    آره خلاصه من از اون به بعد نتونستم هیچ وقت اون قورباغه ی عزیز رو از یاد ببرم و به این فکر نکنم اون حالش خوبه یا نه !

    چون قورباغه سر جاش نبود . 

    و من مونده بودم و یه دمپایی لزج و جای قورباغه و یه افسردگی طولانی مدت !

    ولی بعد اون اتفاق هیچ وقت دیگه قورباغه ندیدم 

    نکنه قورباغه دارن یه ارتش رو سازماندهی میکنن برای اینکه از  من انتقام بگیرن  چون پادشاهشون رو قطع نخاع کردم ؟!

    نکنه نفرین قورباغه تا آخر عمر دامن گیرم کنه ؟؟ 

    نظر شما چیه ؟

     

    پی نوشت : این داستان بر اساس واقعیت است !

    پی نوشت : واقعا هیچ نمیتونم به قور باغه ها حس خوبی داشته باشم !! Never

    حتی این قورباغه ی کیوت که توت فرنگی رو کلشه !!

    پی نوشت : واقعا موندم چطور قورباغه تونست زنده بمونه با اون همه فشاری که من به کمرش وارد کردم ؟!!

    پی نوشت : من چطور میتونم با جملات این قورباغه ی پایینی سافت نشم ؟؟ T-T

    پی نوشت : ویلی ونکا منو ببخش ، واقعا هیچ ایده ای نداشتم XD "-" 

    پی نوشت : ولی اصلا برام محم نیست اگه حالتون رو بد کردم "-" به این فکر کنید من با اون دمپایی لزج چه حالی داشتم !!!

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    ... I was dancing in the rain

    سه سال راهنمایی با یه چشم به هم زدن تموم شد ، انگاری یه آرامش  قبل طوفان بود .آروم و عجیب و زود گذر تر از چیزی که انتظار داشتم ولی

    تموم شد با اینکه جز عجیب ترین سالای زندگیم به ثبت رسید ..

    با اینکه آسیب دیدم توی این سه سال از طرف کسایی که انتظارشو نداشتم.

    حتی یه مدت فکر کردم  بالاخره بعد هشت سال مدرسه رفتن بالاخره بهترین دوست دوران مدرسمو پیدا کردم ولی طوری که پشتمو خالی کرد و

    زمینم زد هیچ وقت فراموش نمیکنم و حالا بهتر از قبل اینو درک میکنم که

    دوستا هم یه روزی میتونن بدتر از دشمنت بهت اسیب بزنن ، خیلی خیلی بهتر از قبل میفهمم نباید زودی گول یه چنتا حرف  الکی بخورم و خودمو

    یه احمق نشون بدم که چه زود خام شد و باور کرد که خب دقیقا هم همینطور بود من مثل احمق باور کردم که میتونیم بهترین دوستای هم باشیم

    ولی نشد !! با این حال  تموم شد و الان من اوضاعم از اون بهتره (":

    ولی یادگرفتم حتی اگه توی گذشته یه احمق به تمام معنا  بوده باشم ولی الان پخته تر از قبلم 

    با اینکه این سه سال اذیت شدم گه گاهی

    ولی دلم تنگ میشه 

    دلم برای اون همکلاسی های که رد کمرنگی توی خاطراتم دارن ، اونایی که باعث لبخندم شدن حتی اگه کم تر از کم بوده باشن ..

    [میدونین آدم اینجوریه که همیشه بدی های آدما رو یادش میمونه فراموش کردنش سخته ولی فراموش شدن روزای خوب و خوبی های آدما خیلی 

    خیلی راحته  حتی دست خودتم نیست ، یادت میره ...]

    دلم برای کرانچی های فلفلی خانم مولایی که اونقدر تیز بودن که باعث شد صدام بگیره تنگ میشه

    حتی دلم برای فلافل های بدمزه ش هم تنگ میشه ، باورم نمییشه ولی دلم حتی برای دخترش که میومد و بهمون خوراکی میفروختم تنگ میشه !

    دلم برای روزایی که با میم خ امتحان داشتیم و مجبور بودیم روی زمین داخل حیاط یا پشت مدرسه بشینیم و امتحان بدیم چون کلاسمون اونقدر

    کوچیک بود که امکان تقلب زیاد بود و با لباسای خاکی  به خونه برمیگشتیم و وقتی به میم خ می گفتیم که لباسامون خاکی میشه می گفت : خب

    بشه .. دلم تگ میشه 

    دلم برای روزای بارونی که مثل دیوونه ها زیر بارون میرقصیدیم و اهنگ میخوندیم و اخرم مدیر میمومد و میگفت خانوما این کارا چیه !!

    تنگ میشه ...

    دلم برای وقتایی که برتر مدرسه میشدم و میتونستم از داخل کمد جایزه هر چی دوست دارم بردارم تنگ میشه 

    دلم برای زنگ های خسته کننده ی مطالعات هم تنگ میشه ، کی باورش میشه ؟

    دلم برای خانم اکبری که  با خون سردی کامل درس میداد و هیچ  وقت بهمون برخلاف بقیه معلما برای امتحانا استرس وارد نمی کرد خیلی تنگ میشه

    دلم تنگ میشه برای اون مدرسه ی قدیمی که حتی یه در ورودی درست و حسابی نداشت و ما از این میترسیدم اگه زلزله بیاد هممون زیر آوار

    میمونیم 

    دلم واسه صندلی داغ هایی که برای معلما میزاشتیم تنگ میشه 

    دلم برای روزایی که جنگ و دعوا راه مینداختیم و گاهیم به کتک میکشید هم تنگ میشه 

    حتی دلم برای روزی که با شوت دماغ یکی از همکلاسی هامو خونی کردم هم تنگ میشه 

    دلم تنگ میشه  ، برای روزایی که از کلاس کاروفناوری فرار میکردم و می رفتم سرکلاس میم خ می نشستم 

    حتی  دلم برای روزایی که کلاس کار و فناوری و خوش نویسی داشتیم و من خنگ ترین دانش آموز کلاس میشدمم تنگ میشه !!

    دلم برای روزایی که معلم نداشتیم و باید درس میدادمم تنگ میشه 

    دل تنگ میشه واسه روزای که گذشته و فقط یه رد از خاطره ازشون مونده 

    حالا که میبینم دلم خیلی خیلی قراره تنگ شه واسه خیلی چیزا .......

    پس شایونارا نوآوران ....

    حالا قراره پامو جای جدیدی بزارم ،یه شروع جدید ، آدمای جدید ، مدرسه ی جدید  دبیرستانی که هیچ آشنایی ازش ندارم و برام به شدت ترسناکه 

    آیا روزی میرسه که دلم برای دبیرستان هم تنگ بشه ؟

    پی نوشت : راستی سمپاد قبول شدم D": یوهو

    پی نوشت : فقط یه چند روز نبودم 30 ستاره روشن شده "-"

    پی نوشت : فقط ..فقط سه نفر دیگه تا صدتایی شدنم مونده "-"

    پی نوشت : ای ایده برای پست گذاشتن به ذهنم خطوووور کن !!!!!

    پی نوشت : دیروز از قشنگ ترین روزای زندگیم بود <":

    چون بارون بارید و منم تا میتونستم  با آهنگ رعد و برق زیر بارون رقصیدم 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

    Fullmetal alchemist: Brotherhood

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۳ مرداد ۰۰

    صاحب این وبلاگ فوت کرده است.

    همیشه ی همیشه دلم میخواست اخرین لحظه ی مرگم لبخند روی لب هام باشه حتی اگه به دردناک ترین شکل ممکن هم که شده این دنیا رو

    ترک کنم. اینجوری شاید فراموش شدنم برای کسایی که مرگمو به چشم میبینن سخت تر بشه و یا شاید تا همیشه توی ذهنشون هک بشم .

    حتی شده مرگمو باشکوه تر میکنه .

    دوست دارم اخرین لحظه ی عمرم کسایی که دوستشون دارم کنارم باشن ، توی تنهایی مردن ترسناکه 

    اینکه وقتی بمیری که بقیه ی عزیزات زود تر از تو رفتن و دیگه کسی توی این دنیا نیست که یاد تو رو زنده نگه داره ، دیگه مرگت برای کسی تفاوتی

    ایجاد نکنه ، اینکه کسی دلتنگت نشه ، کسی  برات گل رز قرمز سر خاکت نیاره زیادی غم انگیزه حتی یه فاتحه هم نثارت نکنن غم انگیزه 

    حالا واقعا میفهمم مرگ واقعی یعنی وقتی فراموش بشی ....

    گاهی وقتا مرگ خودمو خیال پردازی میکنم

    اینکه چطور میمیرم ، چه بلایی سر اینجا میاد ، چه بلایی سر مامان و بابام میاد ، خواهرم چقدر ناراحت میشه ؟

    حتی با تصورشم قلبم دردمیگیره 

    خنده داره ولی من حتی ممکنه واسه مرگ خودمم گریه کرده باشم ، راستش دلم نمیخواد در اثر بیماری بمیرم .

    از بچگی دوست داشتم یه مرگ فداکارانه داشته باشم مثل قهرمان داستانا ، مردن در راه کسی که دوستش داری ، برای نجات جون کسی 

    اینکه ازم به عنوان یه آدم خوب و مهربون که حتی شده توی یه روز از زندگی کسی ، حتی یه ثانیه از اون روز رو براشون ساختم و باعث لبخند کسی شدم 

    ولی خب مردن آدما دست خودشون نیست حداقل میتونم ساعت 00:00 آرزو کنم لبخند قبل از مرگ رو داشته باشم . 

    حتی به اینم فکر کردم که یه نامه واسه یه نفر بزارم  و وقتی مردم بیاد و به آدمایی که اینجا هستن بگه

    که من از دنیا رفتم و برام  مراسم یاد بود بگیرن که یه وقت فکر نکنید گذاشتم و رفتم و یه وقت شما رو از واقعه

    ی مرگم بی خبر نزارم .راستش خیلی به این فکر کردم روی سنگ قبرم چی نوشته بشه ولی هیچ وقت

    نتونستم به نتیجه ای برسم

    ولی میخوام این که روی سنگ قبرم چی نوشته بشه رو به عهده ی کسایی که دور و برم بودن و ازم زیاد خاطره

    دارن بزارم ، میخوام اونا بر اساس چیزی که ازم به یاد دارن واسم چیزی بنویسن .

    با این حال اگه قرار باشه پونزده سالگی اخرین عدد روی  کیک تولدم باشه باید بگم زندگی بدی نداشتم ،

    تجربه های وحشتناکی رو حس کردم ،  از لحظات شیرین و قشنگ بی بهره نبودم ، با آمای زیادی اشنا شدم ؛ خوب و بد..

    ولی هنوز امیدوارم بتونم طعم های مختلف زندگی رو بچشم ، هنوز از زندگی کردن سیر نشدم ...

    خب! این یه چالشه که داخل وب مائو دیدم هرچند دعوت نشده بودم ولی دوست داشتم بنویسم و از اینجا

    شروع شده ^^...

     

    خب از اونجایی که خیلیا انجام دادن ولی دعوت میکنم از : موچی-سمر- آرورا اگه تشریف فرما شدن-زینب دمدمی و هرکسی که دوست داشت ..*-*

    +حالا اگه من یه روز مردم ، با چی یاد من می افتین ؟؟اولین خاطره ای که ازم یادتون میاد چیه ؟ 

    پی نوشت : انتخاب عکس برای پست سخترین کار یه وبلاگ نویسه ، باور کنید 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱ مرداد ۰۰
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان