۴ مطلب با موضوع «Feeling too much» ثبت شده است

تیکه ی اضافی پازل

اخیراً خیلی،خیلی احساسات پیچیده‌ای رو تجربه می‌کنم که نمی‌دونم چطور باید توصیفشون کنم. هیچ‌چیز این روزها به اندازه‌ی ابراز کردن خودم برام سخت نشده. حس می‌کنم فقط همین‌جا رو دارم؛ جایی که فکر کنم کسی قرار نیست نوشته‌هام رو بخونه، جایی که مجبور نیستم چیزی رو قایم کنم یا منتظر تأیید بقیه باشم. خیلی برام سخته جوری بنویسم که همه‌ی این کدری‌ها و سیاهی‌هایی که توی قلبم جمع شده، همون‌طور که می‌خوام، دیده بشه. راستش، به کسایی که هنوز می‌تونن راحت و بی‌دغدغه خودشون رو بیان کنن، حسودی می‌کنم.
حالا که فکرشو می‌کنم، یه حقیقتی که همیشه انکارش می‌کردم، این روزها بیشتر از همیشه اذیتم می‌کنه: اینکه هیچ‌وقت، هیچ‌جا احساس تعلق نکردم. نه اینکه بخوام بگم خیلی متفاوتم یا هیچ‌کس منو درک نمی‌کنه یا تافته‌ی جدا بافته‌ام؛ نه! اتفاقاً هیچ‌وقت مثل حالا این‌قدر حس «معمولی بودن» و «عادی بودن» نکرده بودم. فکر می‌کنم واقعاً جامعه موفق شد ازم یه ربات خاکستری بسازه که دیگه نتونم برای هر چیزی اکلیل بپاشم و گلیتر به سر و روی بقیه بپاشم. با این حال، از ته دلم یه سنگینی شدید حس می‌کنم اینکه هیچ‌وقت نسبت به هیچ مکانی، به هیچ جمعی، حس نکردم اینجا جای منه، اینا آدمای منن، من باید اینجا باشم. و راستش، بعید می‌دونم همچین جایی رو هم پیدا کنم. 
همیشه یه جور غریبه موندم، بین آدمای آشنا . همیشه گوش شنوای بقیه بودم، ولی سوال اینجاست: آیا اونا هم سعی کردن حتی یه بار گوش شنوا برای من باشن؟ شاید من همیشه یه شنونده ی خوب نیستم . منم میخوام شنیده بشم . حتی اگه افکارم و تمامی چیزای توی ذهنم ارزشمند نباشه اندازه ی بقیه . گاهی حس میکنم مثل یه تکه‌ی اضافی از پازل بودم؛ تکه‌ای که هیچ‌جا جا نمی‌شد و هیچ‌چیزی کاملش نمی‌کرد. فقط از دور جمع شدن بقیه رو نگاه می‌کردم اینکه چطور چفت هم میشن . چطور به هم تعلق دارن . مثل اون دوست سومی که همیشه می‌فهمه دوتای دیگه بیشتر با هم صمیمی‌ان. مثل وقتی که تو رو از بحث‌های مهم کنار می‌ذارن، چون شاید اون‌قدرها هم مهم نیستی.
میدونید این حتی چیز جدیدی نیست که یهو برام مهم شده باشه. همیشه با خودم میگفتم خب .منم دنیای خودمو میسازم و هیچکس رو راه نمیدم . منم درهای قصر یخی رو برای کسی باز نمی کنم . این حس که حالا دارم سعی می کنم کمتر سرکوبش کنم از همون اول باهام بوده؛ توی مدرسه، دانشگاه، توی دوستی‌هایی که خودم ساختم، حتی توی خانواده. چرا باید این‌قدر سخت باشه که بتونی خودتو بین آدما جا بدی؟ اصلاً چرا باید به زور جا بدی وقتی هیچ‌وقت هیچ جایی برای تو نبوده؟ چرا این‌قدر سخته؟ چرا این‌قدر دور از دسترسه که آدم بتونه جایی رو پیدا کنه که توش غریبه نباشه؟ چرا این‌قدر سخته آدمایی رو پیدا کنی که کنارشون احساس امنیت کنی، نفس راحت بکشی و بگی: «اینجا همون‌جاست که باید باشم»؟
انگار هرجا رفتم، یه دیوار شیشه‌ای بین من و بقیه بوده. می‌دیدمشون، می‌شنیدمشون، ولی هیچ‌وقت نتونستم بخشی از دنیایی که برای خودشون ساختن باشم. درست مثل بچه‌ای که هیچ‌وقت توی بازی‌های بقیه راهش نمی‌دن. خیلی طرز تفکر بچگانه‌ایه، نه؟ می‌دونم.

پی نوشت : الان که دارم اینو مینویسم ماه گرفتگی شده و ماه رنگ قرمز به خودش گرفته و اینو یه نشونه گرفتم که شاید باید سعی کنم بیشتر بنویسم.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱۷ شهریور ۰۴

    انعکاسِ ما در آیینه

    شاید توی دنیایی دیگه، جایی خیلی دورتر از این دنیای خاکستریِ بی‌پایانی که داخلش گیر افتادیم . 
    شاید اونجا قلب‌هامون دیگه حصار نداشت، زخمی نبود، ترسیده نبود . شاید اونجا می‌تونستم همه‌ی درهای بسته‌ی وجود و قلبمو برات باز کنم و بذارم نور تو وارد بشه.شاید تو اون دنیا تو سرباز خسته‌ای بودی که هر بار به جنگ می‌رفتی، به امید دست‌های من برمی‌گشتی، و من پرستاری بودم که زخم‌هات رو می‌بستم و دعا می‌کردم جنگ هیچ‌وقت تو رو از من نگیره. یا شاید من پری دریایی بودم که روی صخره‌های سرد می‌نشستم و آواز می‌خوندم، و تو دزد دریایی‌ای بودی که به‌جای گنج، چشماتو روی من دوخته بودی و مروارید و نگین رو توی چشمای من می دیدی . کاش می‌شد دنیایی باشه که تو شوالیه‌ای بودی با زرهی سنگین، خسته از جنگ‌های بی‌پایان و جنگ با اژدها و من پرنسسی که همه بهش می‌گفتن نباید قصرشو ترک نکنه چون دنیای بیرون زیادی براش خشن و بی رحمه اما تو شبای تاریک، وقتی همه خواب بودن، از راهروهای سنگی و پر از سایه‌ی قلعه می‌گذشتم تا بهت برسم… و اونجا تو دست منو می‌گرفتی و سوگند می خوردی که هیچ تاریکی‌ای نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.
    شاید هم دنیایی دیگه بود که من پرنده‌ای آزاد بودم، و تو آسمون بی‌پایان. هر بار که پر می‌زدم، تو منو توی آغوش می‌کشیدی، و هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی سقوط کنم.
    یا شاید من شمعی کم‌نور بودم و تو شبِ بی‌انتها، و من تنها به این امید می‌سوختم که بتونم گوشه‌ای از ظلمت و تاریکب تو رو روشن کنم.
    اما اینجا…این دنیایی که توش گیر افتادیم،اینجا فاصله‌ها مثل دیوارن، دستامون هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن، و چیزی جز زخمی قدیمی توی قلب‌هامون نیست. من فقط می‌تونم چشمامو ببندم، خودمو رها کنم …
    به دنیاهایی فکر کنم که شاید فقط توی خواب‌هام نفس می‌کشن.شاید اونجا هنوز هم دستامون توی هم گره می‌خورن،شاید هنوز هم اسم‌هامون روی دیوارهای کهنِ قلعه حک شده،شاید هنوز دریا صدای ما رو توی موج‌هاش پنهان می‌کنه.

    و یا شاید همه‌ش رویا بود…
    شاید تو هیچ‌وقت وجود نداشتی،
    شاید من هیچ‌وقت زنده نبودم.
    شاید ما فقط انعکاسِ مبهمِ هم توی آیینه‌های شکسته‌ی یه جهان فراموش‌شده‌ایم.

     

     

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۴ شهریور ۰۴

    Let me fall apart

    دلم میخواست اینجا رو حذف بکنم همون طور که چنلمو حذف کردم و  از همه ی چنلا و گروها لفت دادم و همه چیز رو حذف کردم تا بتونم با واقعیت رو به رو بشم(شایدم فقط زیادی این بار اورثینک کردم و اجازه دادم هورمون ها همه چیزو به دست بگیرن یا هم مثل همیشه I'm just being dramatic it's what I do )با زندگی واقعیم ، چی واقعیه چی نیست ؟ و دروغ چرا ؟ واقعیت مثل یه سیلی محکم خورد تو گوشم و هنوز جاش میسوزه .احساس می کردم خودمو توی یه خیال شیرین حبس کردم ، فکر می کردم داره بهم خوش می‌گذره،  حس خوبی داره. تو که توی واقعیت رسما یه برچسب weirdo روی پیشونیه که همه رو فراری میدی ولی مهم نیست نه ؟ تا وقتی که داری خیال میکنی حالت خوبه ولی باور کن dear reader ما میتونیم خیلی راحت خودمونو گول بزنیم و حتی به خودمون دروغ بگیم، ما میتونیم تمام مدت کاری رو انجام بدیم که فکر می‌کنیم از ته قلبمون می‌خوایم انجامش بدیم ، ما میتونیم تصور کنیم که به چیزی ایمان داریم در صورتی که اینطور نیست و شاید دقیقا زمانی که فکر میکنیم ممکنه با بقیه فرق داشته باشیم ، میفهمیم که ، تمام مدت در حال دروغ گفتن به خودمون بودیم . به قول ولنسی همه یه قصر آبی دارن و مال من داشت سعی می‌کرد در عین شیرینی و قشنگ بودن زهر توی شراب توت فرنگی به خوردم بده. من داشتم سعی می‌کردم حفره ی توخالی  داخل قفسه ی سینم رو با پوشال پر کنم و وانمود کنم آسمونی که بالای سر منه رو هیچ کس دیگه ای نمیتونه ببینه و فقط امروز برای من رنگ آبی به خودش گرفته . و بزارید رو راست باشم این روزا همه ی چیزی که میخوام اینکه به آینده فکر نکنم ، کتاب و شعرای امیلی دیکنسون  رو بخونم و فکر کنم مرگ چیزیه که میشه آدم عاشقش شد و شبانه باهاش سوار کالسکه بشی و باهم حرف بزنیم و مهم تر اینکه درس بخونم، نگران روابطم با آدما نباشم و بزارم زمان همه چیزو درست کنه ، بیشتر بنویسم و به آهنگ You are on your own تیلور رو گوش بدم و به این فکر کنم که اون ناخواسته این آهنگو واسه من نوشته ...

    ضمیمه : اگر داخل تلگرام به پیامی جواب نمیدم منو ببخشید چند وقت میخوام مثل یه حلزون باشم .

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    ... I was dancing in the rain

    سه سال راهنمایی با یه چشم به هم زدن تموم شد ، انگاری یه آرامش  قبل طوفان بود .آروم و عجیب و زود گذر تر از چیزی که انتظار داشتم ولی

    تموم شد با اینکه جز عجیب ترین سالای زندگیم به ثبت رسید ..

    با اینکه آسیب دیدم توی این سه سال از طرف کسایی که انتظارشو نداشتم.

    حتی یه مدت فکر کردم  بالاخره بعد هشت سال مدرسه رفتن بالاخره بهترین دوست دوران مدرسمو پیدا کردم ولی طوری که پشتمو خالی کرد و

    زمینم زد هیچ وقت فراموش نمیکنم و حالا بهتر از قبل اینو درک میکنم که

    دوستا هم یه روزی میتونن بدتر از دشمنت بهت اسیب بزنن ، خیلی خیلی بهتر از قبل میفهمم نباید زودی گول یه چنتا حرف  الکی بخورم و خودمو

    یه احمق نشون بدم که چه زود خام شد و باور کرد که خب دقیقا هم همینطور بود من مثل احمق باور کردم که میتونیم بهترین دوستای هم باشیم

    ولی نشد !! با این حال  تموم شد و الان من اوضاعم از اون بهتره (":

    ولی یادگرفتم حتی اگه توی گذشته یه احمق به تمام معنا  بوده باشم ولی الان پخته تر از قبلم 

    با اینکه این سه سال اذیت شدم گه گاهی

    ولی دلم تنگ میشه 

    دلم برای اون همکلاسی های که رد کمرنگی توی خاطراتم دارن ، اونایی که باعث لبخندم شدن حتی اگه کم تر از کم بوده باشن ..

    [میدونین آدم اینجوریه که همیشه بدی های آدما رو یادش میمونه فراموش کردنش سخته ولی فراموش شدن روزای خوب و خوبی های آدما خیلی 

    خیلی راحته  حتی دست خودتم نیست ، یادت میره ...]

    دلم برای کرانچی های فلفلی خانم مولایی که اونقدر تیز بودن که باعث شد صدام بگیره تنگ میشه

    حتی دلم برای فلافل های بدمزه ش هم تنگ میشه ، باورم نمییشه ولی دلم حتی برای دخترش که میومد و بهمون خوراکی میفروختم تنگ میشه !

    دلم برای روزایی که با میم خ امتحان داشتیم و مجبور بودیم روی زمین داخل حیاط یا پشت مدرسه بشینیم و امتحان بدیم چون کلاسمون اونقدر

    کوچیک بود که امکان تقلب زیاد بود و با لباسای خاکی  به خونه برمیگشتیم و وقتی به میم خ می گفتیم که لباسامون خاکی میشه می گفت : خب

    بشه .. دلم تگ میشه 

    دلم برای روزای بارونی که مثل دیوونه ها زیر بارون میرقصیدیم و اهنگ میخوندیم و اخرم مدیر میمومد و میگفت خانوما این کارا چیه !!

    تنگ میشه ...

    دلم برای وقتایی که برتر مدرسه میشدم و میتونستم از داخل کمد جایزه هر چی دوست دارم بردارم تنگ میشه 

    دلم برای زنگ های خسته کننده ی مطالعات هم تنگ میشه ، کی باورش میشه ؟

    دلم برای خانم اکبری که  با خون سردی کامل درس میداد و هیچ  وقت بهمون برخلاف بقیه معلما برای امتحانا استرس وارد نمی کرد خیلی تنگ میشه

    دلم تنگ میشه برای اون مدرسه ی قدیمی که حتی یه در ورودی درست و حسابی نداشت و ما از این میترسیدم اگه زلزله بیاد هممون زیر آوار

    میمونیم 

    دلم واسه صندلی داغ هایی که برای معلما میزاشتیم تنگ میشه 

    دلم برای روزایی که جنگ و دعوا راه مینداختیم و گاهیم به کتک میکشید هم تنگ میشه 

    حتی دلم برای روزی که با شوت دماغ یکی از همکلاسی هامو خونی کردم هم تنگ میشه 

    دلم تنگ میشه  ، برای روزایی که از کلاس کاروفناوری فرار میکردم و می رفتم سرکلاس میم خ می نشستم 

    حتی  دلم برای روزایی که کلاس کار و فناوری و خوش نویسی داشتیم و من خنگ ترین دانش آموز کلاس میشدمم تنگ میشه !!

    دلم برای روزایی که معلم نداشتیم و باید درس میدادمم تنگ میشه 

    دل تنگ میشه واسه روزای که گذشته و فقط یه رد از خاطره ازشون مونده 

    حالا که میبینم دلم خیلی خیلی قراره تنگ شه واسه خیلی چیزا .......

    پس شایونارا نوآوران ....

    حالا قراره پامو جای جدیدی بزارم ،یه شروع جدید ، آدمای جدید ، مدرسه ی جدید  دبیرستانی که هیچ آشنایی ازش ندارم و برام به شدت ترسناکه 

    آیا روزی میرسه که دلم برای دبیرستان هم تنگ بشه ؟

    پی نوشت : راستی سمپاد قبول شدم D": یوهو

    پی نوشت : فقط یه چند روز نبودم 30 ستاره روشن شده "-"

    پی نوشت : فقط ..فقط سه نفر دیگه تا صدتایی شدنم مونده "-"

    پی نوشت : ای ایده برای پست گذاشتن به ذهنم خطوووور کن !!!!!

    پی نوشت : دیروز از قشنگ ترین روزای زندگیم بود <":

    چون بارون بارید و منم تا میتونستم  با آهنگ رعد و برق زیر بارون رقصیدم 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان