۱۰ مطلب با موضوع «My Diary» ثبت شده است

ریاضی عزیزم از حل کردن مسئله هات خسته شدم ؛ من مال خودمو دارم !

 
امروز از اون روزایی که بی دلیل حالم خوبه و احساس خوبی دارم هر چند مشکلات و درس همه سر جای خودشون قشنگ به مضطرب کردن من ادامه میدن ولی وقتی امروز صب بیدار شدم با خودم اینطوری بودم که امروز هیچ کس نمیتونه امروز رو ازم بگیره ، مال منه و قرار نیست خراب بشه و واقعا داره جواب میده ، ژورنال نوشتم ، برای خودم قهوه درست کردم ، تتو های فیک روی دستم نقاشی کردم ، با آدمایی که حالمو خوب میکنن حرف زدم ،  با به یاد آوردن یه سری فلش بک بی دلیل خندیدم ، ینترستمو نگاه کردم  و مصمم شدم تک تک اون سیو ها یه پیش نمایش باید از اینده باشن ، ضبط خونه رو روشن کردم و رقصیدم  و خوندم تا درست نمیتونستم نفس بکشم و تصور می کردم دارم برای هزاران نفر کنسرت اجرا میکنم ، اتاقمو تمیز کردم ، دوش گرفتم  ، کمی درس خوندم و با سوال های ریاضی کلنجار رفتم و از مسئله ها فیزیک لذت بردم ؛ زندگی رو درست مثل چیزی که میخوام زندگی کنم  تصور کردم و بهم خودم یادآوری کردم همه چیز قراره بهتر بشه . 

+ قالب چطوره خوبه یا نه ؟ خیلی یهویی عوض کردم و خب فعلا همینه !!!
+ راستش گریزی به سوی کتاب هنوز برقراره ولی حوصله و وقت نمونده برام برای نوشتن ریویو کتابایی که خوندم نجواگر ، بیمار خاموش ، ما دروغگو بودیم و الان هم دارم erathlings رو میخونم !! خیلی از چیزی که توقع داشتم  بیشتر کتاب خوندم.
+ من یه سریال خیلی خیلی زیاد موردعلاقه دارم یعنی عاشقشم ولی نمیدونم دلم نمیخواد راجبش به هیچ کس بگم "-" ببینید منطق پشتش اینکه دوست دارم فقط موردعلاقه ی خودم باشه  ولی از طرفی هم دلم میخواد با یه نفر راجبش عر بزنم TT ولی سوسکی یه جاهایی بهش اشاره کردم  ولی شاید یه روز راجبش حرف بزنم ولی فعلا فقط موردعلاقه ی خودمو تا ابد ولی بگید ببینم کسی تابستانی که زیبا شدم رو میبینه ؟  I need to talk
+من علاقه ای به بچه ها ندارم ولی بچه های کوچیک خیلی ازم خوششون میاد ، این چه وضعیه "-"
+ اصلا بیان تبدیل به یه سیاره بدون سکنه شده و احساس میکنم دارم برای ارواح می نویسم .

+ من در حال فرستادن ویس و توضیح های مهم و حیاتی 
یوکو : داری اخر همه ی ویس هات میگی نمیدونم !

+ بیایید این فکت رو قبول کنید که هدفون هزاران برابر بهتر از هنزفری و ایر پاد و این چرت و پرتاست !!! 
+خیلی حس عجیب غریبی داره دارم این قالب جدید رو میبینم چشمام عادت نداره !
+ با تمام وجودم دلم یه هوای بارونی میخواد تا همه چیز رو برام بشوره ببره .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    Salt Air month | خزعبلات تابستونی !

    این روزا خیلی چیزا از مغزم می‌گذره از چیزای فلسفی و فکرای اساسی تا چرت و پرت محض و خب انگار توانایی وصل کردن جمله ها و نوشته ها و فکرام به هم دیگه یه چیز غیر ممکن شده برای همین دوست دارم پرت و پلا نویسی کنم اینطوری انگار خیلی  راحت تره..<=

    + اگه یه هفته ی دیگه خونه مامانم بزرگم بمونم مطمئنم یه ده کیلویی بهم اضافه میشه چون اونقدر که مامان بزرگم بهم میرسه و بهترین غذا های ممکن رو درست میکنه *خوشحالم *  اینکه مرکز توجه باشی خیلی خوش میگذره . مامان و بابام رفتن مسافرت و من به خاطر درس و کلاس و بلا بلا نرفتم و باید بگم Zero regret 

    ++ Agust عزیزم خوش اومدی ولی فکر اینکه مدرسه داره نزدیک میشه باعث میشه پنیک کنم و حال بد بشه چون تحمل همکلاسی هام که شروع میکنن  از تابستون خفن و روزی n ساعت درست خوندنشون صحبت کنن و پز کلاس و استاد های خفن میدن حالمو بد میکنه و به این فکر میکنم نمیتونم تحمل کنم ، حتی کلاسای تابستونی مدرسه رو هم برنداشتم چون نمیخوام ریختشون رو ببینم . 

    +++ مشاورم دیروز داشت بهم میگفت بیشتر استرسی که داری همش به خاطر اینکه هیچ وقت انگار به خودت باور نداری و درست میگه ، باید سعی کنم یه کوچولو هم که شده به خودم اعتماد کنم و این افکار قشنگ از بچگی ریشه میگیره .

    +++ کتاب خوندن این روزا تنها چیزیه که حالمو خوب میکنه و کلی پست باید آماده کنم از اونجایی که از مهر به بعد رسما باید با درس خوندن خفه بشم فرصت زیادی نخواهم داشت برای فعالیت اینجا، برای همین میخوام اگه یه وقت از مهر غیبم زد اینجا خوب پست گذاشته باشم 

    ++++‌ نشستم یه لیست از کارایی که میخوام بعد کنکور انجام بدم نوشتم تا به خودم انگیزه بدم و متوجه شدم رسما من تا الان توی هفده سال از زندگی رسما هیچ گوهی نخوردم ! 

    +++++ فردا امتحان شیمی دارم *freaking out * 

    ++ بعضی وقتا فکر میکنم باید یه گالن آرامش بخش به خودم تزریق کنم ولی مامانم معتقده من نسبت به قبلنا استرس نمی گیرم و خیلی کمتر شده و حتی شاید بی توجه شدم ولی مامان من دارم همشو توی خودم نگه می دارم زیر پوستم درست یه جایی عمیق ولی میترسم از روزی که یهو بخوام منفجر بشم .

    ++ *میرم ناهار بخورم * 

    + دست پخت مامان بزرگ 10/10 تا ابد ..

    ++ می دونید اگه بورد های پینترستم واقعی می شدن ، وای .. دیگه هیچی نمی خواستم...

    ++ از چنلای تلگرام بدم میاد چون خیلی از وبلاگ نویس ها رو دزدیده...'-' 

    ++ کتابی که اخیرا دارم میخونم بیمار خاموشه(  اگه خوندین قشنگه یا چی !؟ ) 

    ++ بعضی وقتا از اینکه باید پولامو بدم و خرج کتاب تست کنم حرصم می گیره ولی That's fine در آخر ارزششو داره وقتی چیزی که میخوام ام قبول بشم ...وای باید قبول بشم ..

    ++ نمیدونم اگه داییم نبود که منو بخندونه مطمئنا تا الان از غصه و افسردگی کپک زده بودم . 

    ++ It's salt air month but bitch,  آتیش داره میباره *Tears*

    ++ یکی از بزرگ ترین انگیزه هام برای زندگی و درس خوندن برای کنکور اینکه  یه جایی قبول بشم که  هوا سرد باشه از سرما ذات الریه بگیرم بمیرم '-' عام ..عقده کردم.

    ++کسی اینجا summer I turned pretty  رو میبینه ؟ چرا ریدن به فصل دوم ؟ فصل اول تابستون پارسالمو پر از افسردگی کرد اونقدر قشنگ بود !!

    +++ بهتره برم درس بخونم!!!!!!

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۳ مرداد ۰۲

    Let me fall apart

    دلم میخواست اینجا رو حذف بکنم همون طور که چنلمو حذف کردم و  از همه ی چنلا و گروها لفت دادم و همه چیز رو حذف کردم تا بتونم با واقعیت رو به رو بشم(شایدم فقط زیادی این بار اورثینک کردم و اجازه دادم هورمون ها همه چیزو به دست بگیرن یا هم مثل همیشه I'm just being dramatic it's what I do )با زندگی واقعیم ، چی واقعیه چی نیست ؟ و دروغ چرا ؟ واقعیت مثل یه سیلی محکم خورد تو گوشم و هنوز جاش میسوزه .احساس می کردم خودمو توی یه خیال شیرین حبس کردم ، فکر می کردم داره بهم خوش می‌گذره،  حس خوبی داره. تو که توی واقعیت رسما یه برچسب weirdo روی پیشونیه که همه رو فراری میدی ولی مهم نیست نه ؟ تا وقتی که داری خیال میکنی حالت خوبه ولی باور کن dear reader ما میتونیم خیلی راحت خودمونو گول بزنیم و حتی به خودمون دروغ بگیم، ما میتونیم تمام مدت کاری رو انجام بدیم که فکر می‌کنیم از ته قلبمون می‌خوایم انجامش بدیم ، ما میتونیم تصور کنیم که به چیزی ایمان داریم در صورتی که اینطور نیست و شاید دقیقا زمانی که فکر میکنیم ممکنه با بقیه فرق داشته باشیم ، میفهمیم که ، تمام مدت در حال دروغ گفتن به خودمون بودیم . به قول ولنسی همه یه قصر آبی دارن و مال من داشت سعی می‌کرد در عین شیرینی و قشنگ بودن زهر توی شراب توت فرنگی به خوردم بده. من داشتم سعی می‌کردم حفره ی توخالی  داخل قفسه ی سینم رو با پوشال پر کنم و وانمود کنم آسمونی که بالای سر منه رو هیچ کس دیگه ای نمیتونه ببینه و فقط امروز برای من رنگ آبی به خودش گرفته . و بزارید رو راست باشم این روزا همه ی چیزی که میخوام اینکه به آینده فکر نکنم ، کتاب و شعرای امیلی دیکنسون  رو بخونم و فکر کنم مرگ چیزیه که میشه آدم عاشقش شد و شبانه باهاش سوار کالسکه بشی و باهم حرف بزنیم و مهم تر اینکه درس بخونم، نگران روابطم با آدما نباشم و بزارم زمان همه چیزو درست کنه ، بیشتر بنویسم و به آهنگ You are on your own تیلور رو گوش بدم و به این فکر کنم که اون ناخواسته این آهنگو واسه من نوشته ...

    ضمیمه : اگر داخل تلگرام به پیامی جواب نمیدم منو ببخشید چند وقت میخوام مثل یه حلزون باشم .

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    پرت و پلا

                   

    هوای ابری رو دوست دارم ، میای بریم بیرون ؟ از خونه ی همسایه بغلی صدای بزغاله میاد ! بینی هام چفته سرماخوردم . خستم . بهم گفت رنگ یاسی کبود بهم میاد. گیره ی موی آناناسی با پلیور نارنجی . چای نعنا با درسای روی هم ریخته . سرده .وقتی بغلش کردم بوی وانیل می داد . اسم های روی دسته ی صندلی . وقتی بارون میاد زندگی قشنگ تره . سه تا ستاره توی یه ردیف . دفتر خاطراتی که بوی بارون میده .ساعت12 و 46 . وقتی رنگ لاکام گلبهی بود . تمام این مدت . دیوار سردی که بهش تکیه دادم یا سردی که  از تنهایی حس کردم ؟ کلمه های پخش و پلا و داستان های افسانه ای ! چرا اینقدر به این گیر دادی آخه حساس نباش  !! ناخونای زخم شده . آیینه ی جادویی اخر سالن . شخصیت فرعی یه داستان عاشقانه . حس بریده شدن دستت با صفحه های کاهی کاغذ . میبینی ؟ آسمون کبود بالای سرت رو؟! صدای کشیده شدن مداد روی صفحه های کاغذ . همه تو رو صورتی میبینن پس بخند گریه بهت نمیاد . اعصابم خط خطیه .دست از سرم بردار. بهم گفت خودتو اونجوری ببین که میخوای باشی . بالای یه تپه ایستادی پس جیغ بزن . کاش . یه روان نویس . یه بچه که مداد رنگی هاشو گم کرده . پلی لیستی که مزه ی شکلات سفید میده . تصمیمتو بگیر . صدای موج دریا ، پاهایی که توی ماسه های خیس فرو  کردی .یه دشت پر گل های بابونه . چرا نمیخواید برید ؟ چشمات مثل دوتا کهکشان قهوه ای رنگ میمونه !! گل های اتاقم شکوفه دادن . چرا سعی نمیکنی خودت باشی ؟ چشماتو باز کن . وقتی حرف میزنه همش دستاشو تکون میده خوشم نمیاد. چیکار به بچه داری؟ آل استار های که گلی شدن . امتحان ریاضی دارم . موهایی که روی صورت افتادن . باید برای هم دیگه حد و حدود مشخص کنیم . عجیبه . گربه ی روی دیوار که بهم زل زده انگار همچی رو میدونه . یه اتفاق کوچیک مثل مثبت منفی بودن یه عدد توی یه معادله میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده . من همه ی سعیمو میکنم .اشک هایی که قبل ریختن خشک شدن .نگین به عقب نگاه نکن . از پنجشنبه ها بدم میاد . مغزم و افکارم مثل یه اتاق شلوغ و بهم ریخته ست . تو نمیتونی هیچ تغییری ایجاد کنی . این زنه دیوونه ام میکنه با حرفاش . میترسم فراموش کنم . بوی نارنج میاد توی حیاط . بنویس و بنویس . بیا بریم قایم بشیم دستتو بده به من . ازش خوشم نمیاد . نوشته هایی که بوی خاک نم خورده میده .چرا. کاش خورشید واسه همیشه پشت ابر بمونه . درس میخونم . کی اهمیت میده من یا تو ؟ دست خط کج و کوله . "وقتی کتاب میخونی منم میخوام باهات به اون  دنیا بیام "  اینجوری گفت بهم . کاش بودی کنارم . نور آبی داخل اتاقم . ظرف های نشسته ی توی اشپزخونه . وقتی فکر کردی داری غرق میشی شنا کن فقط شنا کن . 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱

    وقتی که بمیرم بعدش یه خاطره ام یا یه آگاهی تو جهان ؟

     


    احساس خفگی میکنم میکردم ...از خواب پریدم ، یه رویا دیدم که داشتم توی آب دست و‌ پا میزدم‌ ،کسایی که دوستشون داشتم از اون طرف آب با صورت هایی که کج و کوله بود. باهم حرف میزدن ولی صداشون رو نمیشنیدم ،صدای بقیه برام نامفهوم بود. نمیتونستم نفس بکشم هرچی سعی میکردم بیشتر میرفتم پایین ، پایین و پایین تر توی تاریکی بودم ، سردبود . احساس کردم الان  که بمیرم و یه نور از بالا داشت بهم نزدیک می شد .
    گفتم خودشه میگن که وقتی بمیری یه نور میبینی ولی دقیقا همون لحظه از خواب بیدار شدم ... خیلی خیلی واقعی بود برام خیلی !!
    اونقدر که هنوز باورم نمیشه  هنوز زندم و اون فقط یه خواب بوده ; چون آب اطرافم ،اون تاریکی که داشتم داخلش فرو میرفتم و حس غرق شدن و یه احساس  عجیبی مثل کنده شدن یه تیکه از وجودت . شاید یکم عجیب دارم حرف میزنم وقتی هم به مامانم گفتم بهم گفت حتما بختک افتاده به جونم ولی از اونجایی که زیاد بختک رو تجربه کردم بنظرم اصلا شبیهش نبود ولی خیلی واقعی به نظر می آومد انگار واقعا سردی آب رو احساس میکردم . راستش تا به حال هیچ وقت خواب هایی که میدیدم اینقدر به واقعیت نزدیک نبودن و یه جوری پخش و پلا بودن و نشون میدان که چقدر ذهنم آشفته ست و هرچیزی یه گوشه از ذهنم واسه خودش جا خوش کرده.
    من همیشه میگم از مرگ کلا نمیترسم و خب به نظرم ترسناک‌ نیست ولی اینکه  نمیدونی چی اون سمت در انتظارته یکم خب ....میترسونه آدمو و داخل خواب از اینکه داشتم ( یا فکر میکردم داشتم میمیرم) وحشت کرده بودم از این‌میترسیدم آدمایی که دوستشون رو دارم رو دوباره نبینم .

    این روزا همش به این فکر میکنم موقع مردن آدم چه حسی بهش دست میده ؟!  از قبلش ممکنه احساس عجیبی داشته باشه ؟! و میدونی دیدن این خواب یه پوینت مثبت داشت شاید به نظرم اینکه وقتی به این فکر میکنم هر لحظه احتمالش هست به مسخره ترین شکل ممکن بمیرم ، کی میدونه شاید همین لحظه آخرین نفس های من باشه ؟ به خاطر همین بیشتر سعی میکنم از الانم استفاده کنم با اینکه خیلی سخته به نظرم، ولی سعیمو میکنم چون زندگی خیلی کوتاه تر از چیزیه که فکر میکنیم شاید کلیشه طور باشه ولی تجربه های این چند وقت اخیرم این جمله رو به دردناک ترین شکل ممکن بهم فهموندن و خب بازم سخته به ای کاش های گذشته و شاید های فردا فکر نکنیم 

    +وقتی تعبیر خوابمو خوندم، نوشته بود به خاطر استرس و درگیر شدن سر مسائلیه که دست تو نیست  و نمیتونی کنترلشون کنی و خب یه جورایی درسته اینکه دارم سعی میکنم بعضی چیزا رو تغییر بدم ولی هرچی تلاش میکنم انگار نشدنیه و یا وقتی یه کاریو از ته دلم میخوام انجام بدم ولی نمیشه ، جوری که انگار کل کائنات کاری میکنه که نتونم به خواستم برسم و به جورایی که جدیدا اوضاع رو تحت کنترل ندارم و نمیدونم چی میشه اعصبانیم میکنه .معمولا همیشه دوست دارم اتفاقا طبق برنامه باشه و وقتی هیچی طبق برنامه پیش نمیره و اتفاقایی که اطرافم رخ میده گیجم‌ میکنن ...و به کلامی خیلی درگیر چیزایی شدم که کنترلشون دست من نیست و باید اینو به هر نحوی شده بپذیرم 

    پی نوشت : نمیدونم چرا این روزا مثل یه فیلم که روی سرعت 4x باشه میگذره !
    پی نوشت : ماهیچه های صورتم از لبخند زدنا و تظاهر کردنا توی مدرسه خسته شدن 
    پی نوشت : کلی حرف برای گفتن و خالی کردن روی این صفحه ی مانیتور روبه روم دارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم وقت پیدا کنم 
    پی نوشت : ببخشید که به وباتون سر نزدم قول میدم سر فرصت این ستاره ها رو یکی یکی بخونم 
    پی نوشت : چرا اینقدر این اهنگ مدگل رو دوست دارم ؟! بهم وایب عجیبی میده ((=
    پی نوشت : پستای قبلیمو که میخوندم ..چقدر اون روزا برام دور به نظر میرسه ... و خب از بعضی چیزایی که نوشتم خجالت میکشم *با خودم چه فکری میکردم واقعا !! *

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱

    پرت و پلا نویسی :Part One

    درود ~ 

    بعد از پست قبل که بدجوری حال همه رو بهم زدم و اشک همه رو در آوردم  با کمی عذاب وجدان برگشتم !! 

    *سوم شخص مفرد نامعلوم : دروغ میگه قشنگ داشت از این وضعیت لذت میبرد شیطان صفت *

    میشه مغلطه نکنی !!! من واقعا ناراحت بودم "-" و هستم 

    انی وی شما بهتره به حرفای این بنده خدا دقت نکنید .

    +باورم نمیشه تابستون به همین زودی تموم شد ، مثلا من برنامه ی کلی انیمه و فیلم و سریال و کتاب داشتم !!*هق

    +حتی باورم نمیشه نتونستم درست و حسابی انیمه ببینم ، شرمم میاد بگم ولی من حتی اتک فصل چهار و جوجوتسو رو ندیدم |": 

    +من امروز حتی 50 گیگ انترنت یه روزه هدیه گرفتم و دقیقا هیچ کار باهاش نکردم "-"

    سوم شخص مغرد نامعلوم : خب اسکول برو انیمه دانلود کن !

    +از لحاظ روحی و روانی نیاز به کتاب دارم |: مخصوصا پندراگون جلد دهم و یا ملکه ی سرخ من دلم برای بابی و میون و مر بارو تنگ شده T-T

    + راستی جدیدا خیلی دلم میخواست یه دیلی داستم باشم بنابراین  یه دیلی زدم داخل تلگرام ، عام خوشحال میشم جوین بشید <"= 

    اونجا چرت و پرتای روزانه مینویسم (": 

    اینم لینکش  

    +فکر کنم قراره پست طولانی بشه ~

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    اندر احوالات یه بچه ترسو / One Promise~

     این روزا خیلی سر خوشم خیلی بهتر از قبلنا ولی نه اینکه واقعا از ته دلم خوش حال باشم اتفاقا همین دیروز کلی گریه کردم با یادآوری اتفاقات اردیبهشت پارسال و حتی شب قبلشم با  گریه

    خوابیدم  به خاطردعوای مفصلی که با مامانم داشتم . انگار گریه یه بخشی از زندگیمه با اینکه همه میگن نسبت به چند سال پیش خیلی عوض شدم و دیگه سر هر چرت و پرتی گریه نمیکنم

    ولی خودم چنین حسی ندارم ، انگار فقط میتونم بهتر از قبل جلوی لرزیدن صدام و ریختن اون اشکای قلمبه سلمبه رو بگیرم و یا اینکه رفتار اطرافیانم نسبت بهم محتاطانه تر شده  مثل اینکه

    نمی خوان اشکمو بیشتر از این در بیارن .

    ولی نمیخوام قبول کنم عوض شدم ٰ واقعا دوست ندارم بزرگ شم ! شاید میترسم از اینکه قبول کنم دیگه آدم چند وقت پیش نیستم 

    (بازم حرفام گیج کننده ست نه ؟؟ ولی دارم نهایت تلاشمو میکنم گیج کننده به نظر نیاد انگار هرچی بیشتر در این راستا تلاش کنم بدتر میشه پس let it go )

     حتی نمیتونم باور کنم از امسال رسما دارم دبیرستانی میشم 

    حتی بابامم نمیتونه باور کنه . 

    فکر میکنه من هنوز همون بچه دبستانیم که همیشه به این گیر میداد  اولین کاری که باید بعد از مدرسه انجام بده  نوشتن تکلیفشه حتی لباساشو عوض

    نکنه و همش جیغ جیغ کنه و ازش بخواد اشکل ریاضی رو براش مرتب بکشه و یا ازش دیکته بگیره 

    میگه از کی تا حالا نگین انقدر بزرگ شدی که نفهمیدم !!

    و یه جورایی یه ناراحتی داخل صداش احساس کردم ! 

    خودمم نفهمیدم کی اینقدر زمان گذشت و چقدر دارم دور میشم از خاطراتش 

    نمیخوام راجبش حرف بزنم پس انی وی..

    این مدت تمام تایمم رو کنار خانواده ی پدریم میگذرونم حتی دیشب خونه نرفتم و الانم دارم با لپ تاب عموم پست میزارم 

    واسه ناهار با زن عموم پیتزا درست کردیم و کلی خوش گذشت (": 

    حتی یه مسافرت کوچولو موچولو هم داشتیم ولی حتی نمیشه اسشو گذاشت مسافرت ، ولی واقعا واقعا حال و هوامو  عوض کرد و واقعا بهم خوش گذشت

    هر شپ میام خونه بابابزرگم میام و با وانا میگیم و میخندیم 

    تازه حتی توی این مدت یه اتاق جدا بالااااااخره دارا شدم یه اتاق فقط و فقط برای خودم دیگه نیاز نیست کوچ کنم انباری نه ؟؟

    هر چند انباری بیشتر بهم خوش میگذشتا *-*

    فیلم و سریال و انیمه میبینمو در کنارشم درس میخونم 

    همه چیز نرماله و آروم و خب قراره جواب آزمون تیزهوشانمم دو سه هفته دیگه بیاد .

    دروغ گفتم  اگه بگم استرس ندارم اتفاقا دارم خیلی زیاد ولی باهاش کنار میام ، بیشتر از اینکه استرس داشته باشم ترسیدم از آینده ام میترسم یا شایدم از خودم ک

    خیلی غیر قابل پیش بینی ام با اینکه اهداف و برنامه هام برای آینده خیلی روشن و واضحه ولی بازم 

    ولی میخوام یه قول به خودم بدم اینکه دیگه از چیزای بیخود و فکر و خیلای بیخودی که فقط توی سر خودمن نترسم چون دیدم از هرچی ترسیدم سرم اومده به وضوح

    حسش کردم ولی

    میدونم اینو 

    اینکه دارم قول میدم نترسم خیلی بیخوده چون فکر نمیکنم ترس یه حس قابل کنترل باشه ، غریزه ایه ولی میتونم حداقل تلقین کنم به خودم که تا اندازه ای

    توی وجودم شجاعتم دارم حتی اگه یه ذره هم باشه 

    چون من سخترین چیزی که توی زندگیم میتونست اتفاق بیفته رو پشت سر گذاشتم بقیه ش رو هم میتونم .

     

    پ.ن : واقعا هیچ ایده ای برای پی نوشت ندارم صرفا جهت رعایت قوانین 

     

    #تابع دستورات جمهوری بیان XD

    پ.ن : اگه واقعا میخواید بفهمید شاهکار چیه !! بهتره کامبک لونا رو  از دست ندید 

    دیدم که میگم 

  • ۹
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۰۰

    #7

             

     

    دروز اولین جلسه کلاس زبانم بود اه اونم بدون  هیچ همکلاسی خیلی خوبه نه ؟ از نظر یه آدم که 93 درصد درون گراست معلومه که خیلی خوبه (":

    اره من تست MBTI دادم و یک آدم به شدت درون گرا بودم |": خودمم هنوز باورم نمیشه ولی خب درست میگه من همیشه آدم تنهایی بودم و

    خیلی دیر یخم آب میشه و زیادم نمیتونم با کسی خو بگیرم و صمیمی بشم حداقل داخل واقعیت ~هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم حداقل دلیل

    اینکه کسی باهام دوست نمیشه رو هم نمیدونم شاید به خاطر خودمه نمیدونم چه ایرادی  دارم  برای همین دیگه برام هیچ اهمیتی نداره کسی

    بخواد باهام دوست باشه یا نه از همه هم کلاسیام خستم هیچ کدومشون دید منو ندارن اصلا از من خوششون نمیاد منم ازشون خوشم نمیاد خیل

    آدمای بی معرفتی هستن  اگه بخوام بیشتر از این در این مورد صحبت کنم

    مطمئنن دیگه نمیتونم جلوی اشک هامو بگیره و الان اصلا دلم نمیخواد گریه کنم پس بهتره این بحث رو ولش کنم ((": 

     

    تا همین الان داشتم تکلیف زبان انجام میدادم که باید یه روز بارونی رو توصیف میکردم و یک گزارش اب و هوا می نوشتم برای معلممون میفرستادم

    که من فقط یه روز بارونی رو توصیف کردم بقیشو گفتم بعدا "-" واقعا چقدر خسته شدم فقط یه صفحه نوشتم |: دیروزم کلی به خودم زحمت دادم

    علوم و ریاضی و بازم زبان خوندم  واوو من چه قدر فوق العاده ام نه ؟؟ ولی هنوز خودم راضی نشدم توقعات خودم خیلی بالاست بس هنوزم باید   

    بیشتر تلاش کنم (":

    من بلاخره رفتم کتاب شرمنده نباش دختر  بود شروع کردم و باید بگم که واقعا خوشم اومد خیلی دوسش دارم [:

    ولی هنوزم که هنوزه دلم برای پندراگون غش و ضعف میره فقط دو جلد مونده الان دقیقا یک سال شده که من این کتابو شروع کردم ولی هنوزم تموم

    نشده  ولی من مطمئنم بعد از تموم شدن این ده جلد من بازم میخوام  بیشتر باشه چون بهش عادت کردم

    واقعا کتاب خارق العاده ایه باید بخونیدش حتما *-*

    و اینکه ملکه سرخ هم جای خودش رو داره به نظر میتونه با پندراگون در یک سطح قراره بگیره چون خیلی خوبه ^-^

    امم اون کتاب قلعه حیواناتم که تموم شد و باید بگم کتاب خیلی خوبیه ارزش خوندن داه ^___^ من که خوشم اومدش

    واقعا نمیدونم دیگه چی باید بنویسم  پس همین قدر بسه نه ؟

     

    پ.ن : این عادیه که من برای این عروسکا فن گرلی کنم ؟!! خیلی کیوتههههه عرررر من میخوامش  میخوامش  نههه *هق هق *=^^^=

    به نظرتون اسم هم دارن عایا ؟!!!

     

                 

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹

    #6

                                                                 22222

     

    نمیدونم امروز به طرز افتضاحی حوصله هیچ کاری ندارم  قرار بود بشینم تمرین زبان انجام بدم  که میبینم بعله من چه زبان آموز بسیار تا بسیار

    خوبی بوده و همه تمرین ها رو قبلا انجام دادم حتی اگه انجام هم نداده بودم امروز اصلا حوصلشو نداشتم |"=

    خاب پس چی کار باید بکنم ریاضی حل کنم که حوصله این کار رو هم ندارم ~

    "از کسی که ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار میشه توقع زیادی نمیشه داشت " پس برنامه امروزم اینکه برم ادامه کتاب قلعه حیوانات رو بخونم

    که دیروز شروعش کردم  این کتابو وقتی کلاس ششم بودم  عموم برام خریده بود منم به خاطر کم بودن صفحاتش و عکس روی جلدش که یه خوک

    بد قواره ست انداختمش داخل انباری که دیروز کشفش کردم گفتم حداقل بشینم بخونم اینو که دیدم ارزش خوندن داره  کتاب خوبیه من که کلا

    همش باهاش میخندیدم  به نظرم شروش حیوونا به رهبری خوکها خیلی چیز خنده داریه  چیز خنده دار تر اینکه بقیه حیوونا واقعا حیوونن هیچی

    نمیفهمن و سیاست این خوک ها رو هم تحسین میکنم XD واقعا خیلی خوب بلدن دروغ بار این حیوونا ی بخت برگشته بکنن XD

    وخب میشینم یکم داخل یوتیوب چرخ میزنم ، اهنگ گوش میکنم و به احتمال نوده و نه درصد سریال دبلیو رو نگاه میکنم (": بعدشم که شب مثل هر

    شب میریم خونه مامان بزرگم و تا ساعتای یک دو شب هم همون جا هستیم دیگه 

    دیشب که اونجا بودیم مامان بزرگم سفره صلوات داشت یه دستگاهم هست با میکروفون که باهاش دعا میزارن  و اینا منو عموم خواستیم تمرین

    سخرانی کنیم  من میخواستم واقعا یه سخرانی توپ بکنم ولی اون وسطاش خندم گرفت دیگه نتوستم ولی عموم خیلی خوب از پسش بر اومد کلا

    همه کف کردیم ولی در کل خیلی خوش گذشت XD ولی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمیتونم بدون داشتن متن و اینا سخرانی کنم |': 

    بعد جالبیش اینجاست که موضع سخنرانی  هامون چیزای خیلی مسخره ای بود که واقعا خیلی آدم خندش میگرفت [";

    و خب بله گمونم متوجه شدین که منو عموم خیلی باهم صمیمی هستیم من کلا با همه اعضای خانوادم خیلی صمیمی ام ولی با عمو و عمه هام

    بیشتر .

    امروز چون بیکار بودم خیلی زیاد ، گفتم بیام یکم چرت و پرت بنویسم چون واقعا هیچ ایده خاصی نداشتم و به شدت حالم گرفته بود 

    شاید داخل چالش سی روزه شرح حال نویسی شرکت کردم شایدم نه چون احتمالش زیاده که ولش کنم "^"

    دیروز یه تست شخصیت شناسی انجام دادم نوشته بود 93 درصد ادم درون گرایی هستم |":

    واقعا اینطوریه خودم که خیلی تعجب کردم شایدم خیلی درون گرام  چه میدونم ~

    پی نوشت 1: داخل اتاقم خیلی گرمه خیلی * بار و بندیلش را بسته و به هال مهاجرت میکند * 

    بعدا نوشت 2: امیدوارم بتونم از فردا بیشتر ادم باشم و در طول روز کارای مفید تری انجام بدم حداقل فردا یکم حرفام درست و حسابی باشه "-"

    پی نوشت3: الان در ذهنم جرقه زد که برم به معلم ادبیاتمون پیام بدم دلم براش تنگ  شده و یکم باهاش حرف بزنم بلکه اون منو آدم کنه "-" 

    پی نوشت4 : واقعا شرینی های نون پنجره ای مامانم خوشمزن *---*

                 

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

    #دغدغه ها

             

     

    نمیدونم واقعا چطوری شروع کنم یا وقتی هم که شروع میکنم چطوری تمومش کنم واقعا خیلی سخته .__.

    راستش دلم میخواد همه اتفاقات پیچیده زندگیمو بنویسم ولی پیچیده تر از اونه که بشه راحت نوشتش نه اینکه خیلی چیزای جالبی اتفاق میوفته

    نه فقط یکم گیج کننده ست برای همین میگم [':

    این چند روزه احساس خیلی عجیبه دارم نمیدونم چه احساسه اما هرچی هست جالبه دوسش دارم (("= 

     هوا دقیق همون جور دل خواه منه و موقعیتم قشنگ فیوریت منه ~*

    الان هوا ابریه منم دارم اهنگ گوش میکنم و مینویسم و این موقعیت خیلی دوس داشتنیه ^-^ 

    دوست دارم زمان متوقف بشه و من همین طور بمونم بدون هیچ دغدغه ای خاصی و یک ذهن نه چندان خالی  از هرچی (": 

     

    امروز یه مانهوا شروع کردم به خوندن که واقعا خیلی قشنگه و منم به همین دلیل خیلی عصبانیم چون دقیقا تا همون قسمتی اومده بود که خیلی

    حساس بود اقق خیلی وضعیت بدی بودی نگم براتون  "^" 

    اسمش death is the only ending for villan بود یعنی مرگ تنها پایان برای شرور هاست من دقیقا دو سه ماهه منتظرم  ترجمه فارسی این مانهوا بیاد

    وقتی هم که اومد اینجوری گیر کردم داخلش هووف نگم از شخصیت هاش که اصلا شخصیت زشت نداره لعنتی ایش XD خسته شدم اه این پنلوپه

    خیلی خوشگله لعنتی *-----* 

    نمیتونین بفهمین  من الان چند مانهوا رو دارم میخونم یکیش که اینه 

    یکی دیگه ملکه رهاشده -یهو پرنسس شدم - شاهزاده بد جنس من - وارثان در برابر جوان سرکش - زیبایی حقیقی -

    دیگه باید فکر کنم XDD خیلی زیادن درواقع همشونم خیلی قشنگن جوری که  من  بعد از خوندن هر چپتر افسردگی میگیرم  .__. باور کنید 

    و دوتا مانگا هم شروع کردم که قراره تا اخر تابستون تموم کنم *آیا این از اراده فولادین من ساخته است واقعا ؟؟* 

    با اینکه از مانگا زیاد خوشم نمیاد ولی این انیمه هاشون خیلی بد تموم شد نمیشه نخوند ~

    کلی انیمه هم دارم که باید ببینم ، چنتا  کی درما هم هست که دلم میخواد ببینمشون ولی تاریخ مشخصی در دسترس نیست XD

    واینکه درسامم هست خوب .. |": باید کتابای امسال و سال اینده رو مرور کنم و کلی تست و اینا تمرین کنم ["= هنوز کلی کتابم دارم که دلم

    میخواد بخونم اعم از پندراگون که من داخل جلد هشتم گیر افتادم و همچنین ملکه سرخ 

    ولی موندم چطوری برنامه ریزی کنم که به همشون برسم ="| همون که خدا به دادم برسه و بس 

    برنامه ریزی به نظر من خیلی سخته واقعا اصلا نمیشه من هر کار میکنم نمیتونم |: برای همین میخوام یکم از ژورنال و مطالب داخل نت استفاده

    کنم بلکه رستگار شم >_<

    امروز با اینکه روز خیلی کسل کننده ای بود ولی این هوای ابری الان واقعا خیلی دلپذیره با این سکوتی که حکم فرما شده بهترم هست ("=

    امروز ساعت نمیدونم یازده یا دوازده از خواب بیدار شدم  چون دیروز خیلی  خسته بودم  بعدشم که ناهار خوردم یه عالمه با داداشم بازی کردم  و

    بعد از اون نشستم این مانهوا رو شروع کردم  بعدم که یه دو سه صفحه کتاب خوندم الانم که اومدم یه پست بذارم  به احتمال زیادم الان یا شب بریم

    خونه مامان بزرگم منم در این فاصله شاید یه فیلمی انیمه چیزی دیدم یا هم اینکه مانگا یا مانهوا  خوندم یا هم  هیچ کاری نکنم خدا میدونه |":

     

     

    پ.ن : خب الان متوجه شدم که دغدغه های زندگیم از چیزی که من فکر میکردم بیشتره ._.

    پ.ن : این اهنگ نوبادی از بلو دی واقعا خیلی خوبه (("= نمیشه ازش دست کشید واقعا ^^

     

           

     

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱۵ تیر ۹۹
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان