جا واسه منم هست ؟

 


فکر میکتم همیشه همینطور بوده اینکه نمیتونم بین بقیه همسن و سالام نه حتی اصلا بین آدما درست و حسابی جا بشم و روابط صمیمانه‌ای ای داشته باشم همیشه  اون اوایل همه چیز داره خوب میشه میره و بعد یهو احساس میکنم نامرئی ام و دیگه جایی برای من نیست و یه حجم شدیدی از ایگنور شدن به سراغم میاد که اندازه نداره به خاطر همین یواشکی و بی سر و صدا میرم و حتی کسی متوجه نمی‌شه  من اصلا وجود داشتم. فکر میکردم این موضوع فقط از وقتی راهنمایی رو ترک کردم شروع شده اما مامانم بهم گفت این مشکل از همون مهدکودک همراهم بوده و خب حالا که خودم بیشتر دقت میکنم دقیقا همینطوره  فان فکت اینکه که من نمیتونم خودمو جا بدم انگار هیچ جایی بین آدما واسه ی من نیست  و احساس میکنم روز به روز داره روابط اجتماعیم ضعیف تر از هر روز میشه دقیقا با تمام وجودم میتونم اون دیالوگ داره انیمه سرویس تحویل کیکی رو عمقا حسش کنم که میگفت :

Jiji I think something is wrong with me I meet a lot of people and at fisrt everything seems to be okay but then I start feeling like such an outsider

گاهی اوقات به طرز عجیبی احساس اینو دارم که در مقابل بقیه آدما خیلی نادونم و بقیه آدما و حتی بعضی که کوچک تر از منن انگار زیاد تر من میدونن ک واقعا آدمای wise تری هستن و فقط منم که راجب هیچ چیزی هیچ ایده ای ندارم و شاید یکی از دلایلی که زیاد ایگنور میشم اینکه خیلیا منو زیادی بچه (؟) میدونن و  واقعا حس بدی بهم دست میده اینکه باهام مثل یه بچه ی ده ساله رفتار کنن و اینطورین که من هیچی نمفهمم اما خب  خلاصه واقعا امسال فکر میکردم اینبار دیگه خودشه ..دوستای خوبی پیدا کردم ، خیلی داره خوش می‌گذره واقعا هم همینطور بود امسال یکی از بهترین سال های تحصیلیمو پشت سر گذاشتم برخلاف سال دهم که یه فاجعه بیشتر نبود اما امسال اینطوری بود که اجازه دادم آدما بیشتر بهم نزدیک تر بشن حرف بزنم حتی شده کمی اما بازم اینطوری بود که نه ! نگین اینجا هم جایی واسه تو نیست و هیچ چیز به اندازه ی ایگنور شدن و نادیده گرفته شدن  در بعضی شرایط منو اذیت نمیکنه مخصوصا وقتی داره با شوق و ذوق از چیزی صحبت میکنی و بقیه آدما اینطورین که : به کتفم ! و یا حتی وقتی ناراحتی کسایی که دوست خودت میدونستی خوشحالی و ناراحتی تو براشون ذره اس اهمیت نداره و روابط که بینمون بوده فقط صرفا از روی اجبار به خاطر اینکه داخل یه مدرسه و محیط درس میخونم  منشا میگیره و واقعا هیچ جایی توی زندگی هم نداریم اما همه ی اینها باز باعث نمی‌شه همه ی چیز ها و لحظه  های قشنگی هم توی اون کلاس یازدهم کذایی داشتم رو فراموش کنم ، واقعا احساس میکنم یه قدم جلو تر رفتم و چیزای بیشتری یادگرفتم ولی همچنان دلم میخواد  سیزده سالم باشه و نهایت اضطرابم اینکه نکنه کتابفروشی جلد ششم پندراگون رو نداشته باشه ؟!   اما الان دقیقا یه کنکوری ام و باید برای  یکی مهم ترین سال زندگیم آماده بشم و همه ی تمرکزم فقط این باشه که بتونم حداقل یه آینده ی نسبتا خوب واسه خودم رقم بزنم و این منو می‌می ترسونه 

ضمیمه ۱ : اولین پست ۱۴۰۲ بالاخره بعد قرن ها .. دلم تنگ شده بود                  

ضمیمه ۲ : دلم میخواد ظاهر اینجا رو تغییر بدم ولی از اونجایی که همه چیز توی زندگیم به سرعت برق و باد داره تغییره میکنه حداقل میخوام این یه بخش همینطوری بمونه 

ضمیمه ۳ : راستی دوباره یه دیلی داخل تلگرام زدم اگه دوست داشتین جوین بشید

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

    یک سال در نه عکس

    نمیدونم شاید به نظر شما یک سری عکس های رندوم و معمولی به نظر بیاد ولی کلی حس و خاطره و چیزایی که دلم نمیخواد فراموش بشن پشت تک تک این عکسا هست D"= 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    یازده لبخند 1401| spring is coming

    هیچ ایده ای ندارید که چقدر دلم میخواد بیشتر  پست بزارم ، بیشتر بنویسم از همه ی این افکاری که دارن توی مغزم والس میرقصن ولی نمیدونم چرا اینقدر راجب نوشته هام حساس شدم  قبلا زیاد راجب محتوایی که پست میکردم اهمیت نمیدادم نه به این اندازه !!

    انی وی بالاخره اومدم  طلسمو شکستم تا آخرین پست 1401 رو بنویسم چون حس میکنم وارد شدن به یک سال دیگه بدون اینکه اینجا یه چیزی از خودم باقی بزارم خیلی زشته ! 
    حقیقتا اصلا حس و حال شروع کردن یه سال دیگه رو ندارم ، عید و فلان ...همیشه از بهار متنفرم و براش یه لیست کامل از دلایلی دارم که باید ازش متنفر باشم ولی بهار داره میاد و برای اومدنش از من اجازه نمی گیره !! اگه هم قراره بهار یه چیز داشته باشه که عاشقش باشم اونم بوی بهارنارنج توی حیاطه. امسال اونقدر ها اتفاق های هیجان انگیز و جالبی نیفتاد توی زندگیم ولی پارسال این موقع تازه از مسافرت برگشته بودم ، مشهد و باید بگم یکی از بهترین مسافرت هایی بود که توی عمرم داشتم و به نظرم خیلی خالی از لطفه که نگم چقدر بهم خوش گذشت . داشت برف می بارید موقع برگشتن ، هوا کلی سرد بود دقیقا همون طوری که من دوست دارم ..داخل قطار سرمو به پنجره تکیه داده بودم و داشتم ما تمامش میکنیم رو میخوندم . الان که دارم مینویسم اون مسافرت به نظرم جادویی ترین بود و هست ، خاطراتش مثل یه نوار کاست قدیمی توی مغزم پلی میشه  و باعث شد دلم تنگ بشه واسه تک تک لحظاتش مثل وقتی که با نرجس ساعت ده شب از هتل زدیم بیرون و با اینکه بینی ام از سرما سرخ شده بود و دستام یخ زده بود ولی روی نیمکت نشستیم و چرت و پرت گفتیم و در حالی که هاتچاکلت می خوردیم به همدیگه گفتیم کاش هیچ وقت برنگردیم خونه !! دور بودن از همه چیز خیلی خوبه ولی الان همه چیز متفاوت به نظر میرسه و اون روزا خیلی دور اما بازم  باید بگم چقدر 1401 زود گذشت خیلی خیلی زود و متنفرم وقتی همه ی زندگیم انگاری روی دور 2x انگار . گاهی با خودم فکر میکنم کاش میتونستم بعضی خاطراتم رو برای همیشه و لحظات قشنگ رو برای همیشه فریز کنم توی یه گوی جادویی و همش نگاهشون کنم(فانتزی عجیبیه نه ؟ ) امسالم داره تموم میشه ، چیکار میتونیم بکنیم ؟ 

    این وسط به یک سری از اهداف امسالم رسیدم و فکر کنم حالا میتونم تیکشون بزنم و این حس قشنگیه ((=

    نمیدونم ولی  چرا سر نوشتن لبخندای امسال خیلی فکر کردم با اینکه همه چیز اونقدر بد نبود ولی انگار چیزایی که خوشحالم کردن اونقدر برام بولد و کافی نبوده.

    1-پیشرفت کردن توی درسام خیلی زیاد 

    2- بهتر کردن اضطراب و استرسی که داشتم خیلی بهتر از قبل بتونم کنترل کنم 

    3-مهربون بودن با خودم ( بیشتر خودمو دوست داشتم )

    4- به طرز عجیبی از دو سال قبل خیلی خوشگل تر شدم ._. میدونم عجیبه ولی خیلی خیلی تغییر ظاهری کردم !!

    5- کتاب بیشتر خوندم خیلی بیشتر ( نمدونم چرا اینقدر این لذت رو از خودم دریغ کردم  و زیاد کتاب نمی خوندم !!)

    6-سعی کردم کمتر از آدمای اطرافم متنفر باشم 

    7-فوکوس کردن بیشتر روی  اهدافم 

    8-بیشتر دیدن زیبایی های دنیا ((=

    9- بهتر کردن روابطم با همکلاسی هام (شاید ؟)

    10- موهامو خیلی کوتاه کردم هرچند بعدش کمی پشیمون شدم ولی ..

    11- وقتی معلم ریاضیمون گفت من مثل یه بچه گربه ی مظلوم میمونم (("= و دلش میخواد من دخترش باشم TT

    12- وقتی همکلاسی هام گفتن به نظرشون خیلی خوشگلم و باهام مهربون تر بودن و مخصوصا وقتی آناناس بهم گفت صدام خیلی خوبه TT

    پی نوشت : سال نوی همگی مبارک ، امیدوارم امسال واسه هممون یه سال پر از قشنگی باشه 
    پی نوشت : دلم می خواد قالب رو عوض کنم ولی دلم نمیاد ...هق 
    پی نوشت : تصمیم دارم چالش ژورنال نویسی سی روزه رو شروع کنم تا یکم راه بیفتم و بتونم بیشتر بنویسم 
    پی نوشت : به کسایی که جایی زندگی میکنن که هوا سرد و خنکه حسودی میکنم ، گرمههههه 
    پی نوشت : از حساسیت فصلی متنفرم 
    پی نوشت : گفتم که هوا گرمه ؟

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱

    پرت و پلا

                   

    هوای ابری رو دوست دارم ، میای بریم بیرون ؟ از خونه ی همسایه بغلی صدای بزغاله میاد ! بینی هام چفته سرماخوردم . خستم . بهم گفت رنگ یاسی کبود بهم میاد. گیره ی موی آناناسی با پلیور نارنجی . چای نعنا با درسای روی هم ریخته . سرده .وقتی بغلش کردم بوی وانیل می داد . اسم های روی دسته ی صندلی . وقتی بارون میاد زندگی قشنگ تره . سه تا ستاره توی یه ردیف . دفتر خاطراتی که بوی بارون میده .ساعت12 و 46 . وقتی رنگ لاکام گلبهی بود . تمام این مدت . دیوار سردی که بهش تکیه دادم یا سردی که  از تنهایی حس کردم ؟ کلمه های پخش و پلا و داستان های افسانه ای ! چرا اینقدر به این گیر دادی آخه حساس نباش  !! ناخونای زخم شده . آیینه ی جادویی اخر سالن . شخصیت فرعی یه داستان عاشقانه . حس بریده شدن دستت با صفحه های کاهی کاغذ . میبینی ؟ آسمون کبود بالای سرت رو؟! صدای کشیده شدن مداد روی صفحه های کاغذ . همه تو رو صورتی میبینن پس بخند گریه بهت نمیاد . اعصابم خط خطیه .دست از سرم بردار. بهم گفت خودتو اونجوری ببین که میخوای باشی . بالای یه تپه ایستادی پس جیغ بزن . کاش . یه روان نویس . یه بچه که مداد رنگی هاشو گم کرده . پلی لیستی که مزه ی شکلات سفید میده . تصمیمتو بگیر . صدای موج دریا ، پاهایی که توی ماسه های خیس فرو  کردی .یه دشت پر گل های بابونه . چرا نمیخواید برید ؟ چشمات مثل دوتا کهکشان قهوه ای رنگ میمونه !! گل های اتاقم شکوفه دادن . چرا سعی نمیکنی خودت باشی ؟ چشماتو باز کن . وقتی حرف میزنه همش دستاشو تکون میده خوشم نمیاد. چیکار به بچه داری؟ آل استار های که گلی شدن . امتحان ریاضی دارم . موهایی که روی صورت افتادن . باید برای هم دیگه حد و حدود مشخص کنیم . عجیبه . گربه ی روی دیوار که بهم زل زده انگار همچی رو میدونه . یه اتفاق کوچیک مثل مثبت منفی بودن یه عدد توی یه معادله میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده . من همه ی سعیمو میکنم .اشک هایی که قبل ریختن خشک شدن .نگین به عقب نگاه نکن . از پنجشنبه ها بدم میاد . مغزم و افکارم مثل یه اتاق شلوغ و بهم ریخته ست . تو نمیتونی هیچ تغییری ایجاد کنی . این زنه دیوونه ام میکنه با حرفاش . میترسم فراموش کنم . بوی نارنج میاد توی حیاط . بنویس و بنویس . بیا بریم قایم بشیم دستتو بده به من . ازش خوشم نمیاد . نوشته هایی که بوی خاک نم خورده میده .چرا. کاش خورشید واسه همیشه پشت ابر بمونه . درس میخونم . کی اهمیت میده من یا تو ؟ دست خط کج و کوله . "وقتی کتاب میخونی منم میخوام باهات به اون  دنیا بیام "  اینجوری گفت بهم . کاش بودی کنارم . نور آبی داخل اتاقم . ظرف های نشسته ی توی اشپزخونه . وقتی فکر کردی داری غرق میشی شنا کن فقط شنا کن . 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱

    وقتی که بمیرم بعدش یه خاطره ام یا یه آگاهی تو جهان ؟

     


    احساس خفگی میکنم میکردم ...از خواب پریدم ، یه رویا دیدم که داشتم توی آب دست و‌ پا میزدم‌ ،کسایی که دوستشون داشتم از اون طرف آب با صورت هایی که کج و کوله بود. باهم حرف میزدن ولی صداشون رو نمیشنیدم ،صدای بقیه برام نامفهوم بود. نمیتونستم نفس بکشم هرچی سعی میکردم بیشتر میرفتم پایین ، پایین و پایین تر توی تاریکی بودم ، سردبود . احساس کردم الان  که بمیرم و یه نور از بالا داشت بهم نزدیک می شد .
    گفتم خودشه میگن که وقتی بمیری یه نور میبینی ولی دقیقا همون لحظه از خواب بیدار شدم ... خیلی خیلی واقعی بود برام خیلی !!
    اونقدر که هنوز باورم نمیشه  هنوز زندم و اون فقط یه خواب بوده ; چون آب اطرافم ،اون تاریکی که داشتم داخلش فرو میرفتم و حس غرق شدن و یه احساس  عجیبی مثل کنده شدن یه تیکه از وجودت . شاید یکم عجیب دارم حرف میزنم وقتی هم به مامانم گفتم بهم گفت حتما بختک افتاده به جونم ولی از اونجایی که زیاد بختک رو تجربه کردم بنظرم اصلا شبیهش نبود ولی خیلی واقعی به نظر می آومد انگار واقعا سردی آب رو احساس میکردم . راستش تا به حال هیچ وقت خواب هایی که میدیدم اینقدر به واقعیت نزدیک نبودن و یه جوری پخش و پلا بودن و نشون میدان که چقدر ذهنم آشفته ست و هرچیزی یه گوشه از ذهنم واسه خودش جا خوش کرده.
    من همیشه میگم از مرگ کلا نمیترسم و خب به نظرم ترسناک‌ نیست ولی اینکه  نمیدونی چی اون سمت در انتظارته یکم خب ....میترسونه آدمو و داخل خواب از اینکه داشتم ( یا فکر میکردم داشتم میمیرم) وحشت کرده بودم از این‌میترسیدم آدمایی که دوستشون رو دارم رو دوباره نبینم .

    این روزا همش به این فکر میکنم موقع مردن آدم چه حسی بهش دست میده ؟!  از قبلش ممکنه احساس عجیبی داشته باشه ؟! و میدونی دیدن این خواب یه پوینت مثبت داشت شاید به نظرم اینکه وقتی به این فکر میکنم هر لحظه احتمالش هست به مسخره ترین شکل ممکن بمیرم ، کی میدونه شاید همین لحظه آخرین نفس های من باشه ؟ به خاطر همین بیشتر سعی میکنم از الانم استفاده کنم با اینکه خیلی سخته به نظرم، ولی سعیمو میکنم چون زندگی خیلی کوتاه تر از چیزیه که فکر میکنیم شاید کلیشه طور باشه ولی تجربه های این چند وقت اخیرم این جمله رو به دردناک ترین شکل ممکن بهم فهموندن و خب بازم سخته به ای کاش های گذشته و شاید های فردا فکر نکنیم 

    +وقتی تعبیر خوابمو خوندم، نوشته بود به خاطر استرس و درگیر شدن سر مسائلیه که دست تو نیست  و نمیتونی کنترلشون کنی و خب یه جورایی درسته اینکه دارم سعی میکنم بعضی چیزا رو تغییر بدم ولی هرچی تلاش میکنم انگار نشدنیه و یا وقتی یه کاریو از ته دلم میخوام انجام بدم ولی نمیشه ، جوری که انگار کل کائنات کاری میکنه که نتونم به خواستم برسم و به جورایی که جدیدا اوضاع رو تحت کنترل ندارم و نمیدونم چی میشه اعصبانیم میکنه .معمولا همیشه دوست دارم اتفاقا طبق برنامه باشه و وقتی هیچی طبق برنامه پیش نمیره و اتفاقایی که اطرافم رخ میده گیجم‌ میکنن ...و به کلامی خیلی درگیر چیزایی شدم که کنترلشون دست من نیست و باید اینو به هر نحوی شده بپذیرم 

    پی نوشت : نمیدونم چرا این روزا مثل یه فیلم که روی سرعت 4x باشه میگذره !
    پی نوشت : ماهیچه های صورتم از لبخند زدنا و تظاهر کردنا توی مدرسه خسته شدن 
    پی نوشت : کلی حرف برای گفتن و خالی کردن روی این صفحه ی مانیتور روبه روم دارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم وقت پیدا کنم 
    پی نوشت : ببخشید که به وباتون سر نزدم قول میدم سر فرصت این ستاره ها رو یکی یکی بخونم 
    پی نوشت : چرا اینقدر این اهنگ مدگل رو دوست دارم ؟! بهم وایب عجیبی میده ((=
    پی نوشت : پستای قبلیمو که میخوندم ..چقدر اون روزا برام دور به نظر میرسه ... و خب از بعضی چیزایی که نوشتم خجالت میکشم *با خودم چه فکری میکردم واقعا !! *

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱

    The last unicorn

    “.There never is a happy ending because nothing ever ends”

     We are not always what we seem ,and hardly ever what we dream 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۱۳ دی ۰۱

    تو مغزم چی میگذره ؟ | Hot chair

             

    این روزا ذهنم خیلی شلوغ پلوغه و وقتی اینطوری ذهنم شلوغ میشه تنها کاری که میخوام انجام بدم اینکه که فرار کنم مثلا همین الان باید به کلاس های عقب موندم برسم و ریاضی بخونم و کلی درس رو سرم ریخته ولی یهو هوس پست گذاشتنم کرد اما امان از وقتی که وقتم آزاده ، اونوقته که زمان مثل برق و باد میگذره و من واقعا نمیفهمم چی شد ! واسه شما هم این روزا زود میگذره ؟ واسه من که  اینطوریه . من هنوز از پاییز قشنگم به اندازه ی کافی سیر نشده بودم  که زمستون اومد ..... هوا این روزا خیلی قشنگه و وقتی هوا و آسمون خوب باشه یه جون به جون های من اضافه میشه و یه انرژی جادویی قشنگی همه ی وجودمو میگیره که توصیفش کار کلمه ها نیست (= 
    این روزام بیشتر صرف رفتن به مدرسه میشه ، درس خوندن میشه  یه زندگی روتین وار و شاید خسته کننده ؟
    بیدار میشم ، توی راه درس میخونم ،میرم مدرسه . توی مدرسه جدیدا با همکلاسی هام رابطه ی خوبی دارم و این خوشحال کننده ست چون قبلا اصلا نمیتونستم تحملشون کنم ولی الان یکم اوضاع بهتره و میدونید چی این روزا رو دوست دارم ؟  اینکه یه دیوار دور خودم چیدم و در واقع  I  am on my own  و اگه حالم خوب باشه و تصمیم بگیرم خوب نگهش دارم به هیچ کس اجازه ی خراب کردن روزمو نمیدم ، زیاد با آدما حرف نمیزنم ولی بیشتر از قبل نه اونجوری که نامرئی شم ، به حرفای آدما گوش میدم  گاهی موافقم گاهی به خاطر طرز فکرشون توی دلم براشون احساس تاسف  میخورم !! توی درسام غرق میشم ،  آهنگ گوش میکنم ، فیلم میبینم ، خسته میشم ، گریه میکنم ، گاهی میخندم ....دارم خاطرات خوبی رو میسازم کمابیش شاید ؟ نمیدونم ولی همه چیز خاکستری طوره برام یه بی رنگی مطلق و دوستش دارم ....
    و یه چیزی که توی این مدت شاید تونستم یکم توی خودم تغییر بدم استرس داشتن زیادم بود نسبت به پارسال خیلی بهتر شدم ، همه میگن و راستش به خودم کلی افتخار میکنم که تونستم یه چیز مثبت رو توی خودم تغییر بدم . من کلا از تغییر بدم میاد ولی تغییر های مثبت که نشون میده رشد کردی خیلی حس خوبی داره با اینکه شاید چیز کوچیکی به نظر بیاد ولی برای من یه قدم بزرگ بود....و چیز دیگه ای که وجود داره اینکه من قبلا  اصلا به self love  و اینجور چیزا اعتقادی نداشت و هرچقدر فکر میکردم که چطور میتونم واقعا از ته دلم خودمو دوست داشته باشم برام زسخت بود بیشتر دلم میخواست بقیه دوست داشته باشم و مورد تایید باشم یه قیقت انکار ناپذیر ولی تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی نمیتونی انتظار داشته باشی بقیه دوست داشته باشن و خب در مورد بقیه اینکه  I don`t give f*ck  ولی نه اینکه بگم واقعا و اصلا برام مهم نیست که بقیه چه فکری راجبم میکنن نه !! ولی کمتر از قبل به این موضوع اهمیت میدم ...

    پی نوشت : اوقات دلم میخواد فرار کنم   مثل تو فیلما XD  شاید باورتون نشه ولی سناریو فرارمو خیلی دقیق و کامل توی ذهنم چیدم |: 
    نمیدونم ولی رفتن به یه جای دور رو دلم میخواد ، شاید یه مسافرت ؟ خیلی وقته مسافرت نرفتم خییییلی وقته ...

    پی نوشت : میدونید گاهی فکر میکنم دلم بخواد صدای آدما رو کاملا واسه یه روز قطع کنم چه خوب میشد !! *صدای خواهرش روی مخش رفته * 

    پی نوشت : دلم دریا میخواد T-T 

     پی نوشت : امتحانامون رسما از هفته دیگه شروع میشن *ناله و شیون * 

    پی نوشت : ریاضی چرا تو چنین عذابی ؟!

    پی نوشت : دیروز یه فیلم سینمایی دیدم دلم میخواد فراموشی بگیرم دوباره ببینمش !! ((= خیلی قشنگ بووود T^T

    پی نوشت : راستی صدتایی شدم بالاخره XD هر سوالی دارین بپرسین صندلی داغه D"= 

     پی نوشت (این دیگه اخریشه ) : من کامبک لونا بدون چو رو نمیخوام C: 

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲ دی ۰۱

    No title, just sleep to death

    مود این روزام  بعد مدرسه به روایت تصویر .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    روزنگاشت شماره یک

              

    آدلاید عزیزم !
    سال ها و ماه ها و هفته ها و روز ها میگذرد از آخرین باری که باهم هم کلام شدیم ، از آخرین باری که من ، تو شدم یا تو بخشی از من شدی و یا شاید تو توهمی بیش از کودکی  ای که در انتهای ذهنم غبار بر رویش نشسته نیستی. نوشتن برای تو سخت است ، سخت است که بیاد بیاورم سیاهی موهایت را ، تاج نقره ای روی سرت را ، کهکشان قهوه ای چشم هایت را . تو همان ملکه آدلاید تنهای بازی های بچگیم بودی که خودم را جای تو میگذاشتم و بر سرزمین رویایی ام حکم فرمایی میکردم اما حال برایم مخاطب روزنگاشت هایم هستی ، روزنگاشت هایی که از سرزمینی دور برایت می فرستم از فرا سوی جایی که بودیم از آن سرزمین رویایی ساخته شده از شکر و قصر هایی از کیک و شکلات که باهم در فنجان های کوچکمان شیر توت فرنگی مینوشیدیم ، جایی که دنیای مان مزه ی رنگین کمان می داد . من و تو از هم دوریم ، باور کن که دوریم اما شاید هنوز بخشی از تو درمن باشد ، شاید هنوز جایی برای امید باقی ست ، همیشه هست نه ؟
    امید را می گویم ! همان دانه ی کوچکی که در اعماق وجودت جوانه می زند را می گویم ، همان چیزی که تصویر آینده را برایت روشن می سازد را .. درون تو هم هست ؟؟ این امیدی که همه می گویند ؟! من امیدوارم به این امید؛ تو نیز هستی ؟ بزار از خودم برایت بگویم جان دلم .. از منی که گاهی گریه میکند و گاهی خنده سر می دهد . نه !! فکر نکنی که افسرده ام و دنیا شده برایم چون کابوس های شبانه ؛ اینطور نیست ، رنگ هارا می بینم هرچقدر هم که کمرنگ اند ، هوز هست جای خوبی ، جای زیبایی برای دیدن ... از آینده ای که مه آلودست می ترسم اما ناچار قدم برمیدارم چون شجاعت هست ، شجاعتی که از امید می آید از همان جوانه ی هرچقدر کوچک ، تو نیز نترس ملکه ی تنهای من ! شجاع باش در این دنیای خاکستری ، رنگی باش!!
    میدانی آدلاید، گاهی دلم میخواهد به ناکجا آباد فرار کنم ، جایی دور از اینجا خیلی دور ، جایی برای هیچ کس ها ، توهم با من بیا ... تنها بودن سخته ست در عین اینکه گاهی سکوتش زیباست ...گاهی با خود می گویم چرا عاشق اینیم که تنها باشیم ؟ در ذهن هایمان با دنیای خیالی خود خلوت کنیم ؟ از تو می پرسم چرا از واقعیت گریزانم ؟ می شنوم صدایت را ، جوابت را ..
    ای کاش عقربه های ساعت اینقدر عجله نداشتند؟ میدانی چیست ؟ زمان خیلی دارد سریع می گذرد ، جوری فرار میکند و ساعت عقربه هایش را به دنبال خودش میکشد  که انگار همچون ماهی قرمز کوچکی ست که از میان انگشتان بی رمقم به بیرون می پرد ..

    آدلاید کاش بودی کنارم ، دست های سردم را می گرفتی و میگفتی نگران نباشم ، اما میدانم که تو هم هستی !
    پس بیا که نترسیم از این دنیای شوریده حال ، از سنگی دل های آدم ها ، من و تو برای این دنیا خاکستری زیادی رنگی هستیم که بی رنگیم 

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱

    برای تغییر مغز ها که پوسیدن

    خیلی وقت بود دلم میخواست راجب این موضوع بنویسم اما همش دست دست می کردم و به بعدا موکولش می کردم ولی احساس میکنم شاید الان درست ترین زمان برای نوشتن اینجور چیزا ست من توی یه شهر خیلی خیلی کوچیک بزرگ شدم ، از اون جاهایی که اگه تقی به توقی بخوره ،دهن به دهن می چرخه! جایی که حتی اگه چادر نپوشی روزگارت رو مردم با درست کردن کلی حرف پشت سرت سیاه میکنن ، جایی که پدر و برادر های آدم ، دخترا و خواهراشون میکشن حتی بدون ذره ای عذاب وجدان و حتی شاید با افتخار  که برای حفظ آبرویی که معلوم نیست چیه !!! نمیدونم باور  میکنید اما نه ولی این جور خبر ها دیگه چیز عادی شده حتی و بدتر از همه اینکه هیچ کس طرف دختره رو نمی گیره و میگن حقش بوده !!! می خواسته درست لباس بپوشه ، میخواست به حرف پدرش گوش کنه  و با مردی که سی سال ازش بزرگ تره ازدواج کنه ، می خواست عاشق نشه  و... جایی زندگی کردم دختر ها هیچ وقت حق داشتن ارث و میراث ندارن ، جایی که هنوز فکر میکنن زن ناقص العقله ، جایی که یه دختر چهارده پونزده ساله  ازدواج می کنه با کسی که جای پدرشو داره ، جایی که نژاد پرستن اکثر آدم هاش  ،  حتی بعضی از هم سن و سال هم هستن که بچه دارن درحالی که خودشون هنوز بچه ان چطور میخوان یه بچه ی دیگه رو بزرگ کنن ؟! وقتی هم که ازدواج کنن مجبورن از درس و همه چی بگذرن ، بشینن توی خونه چرا ؟  چون زن جاش توی خونه ست!!  سطح فکری و عقل این آدما زیر صفره .. چقدر استعداد ها هدر رفته به خاطر مغز های پوسیده ی این آدما ! و میدونید از چی بیشتر از همه متنفرم اینکه اینجور چیزا برام عادی شده برای همه عادی شده درحالی که نباید باشه !!!  این جور چیزا نرمالنیستن واقعا نیست . حتی هستن دختر هایی که نمیتونن خودشون تصمیم بگیرن با کی ازدواج بکنن ! حرف زدن با اینجور آدما ها حتی دردناک تره چون نمیخوان بفهمن هیچ چیزی رو !! از طرفی هم  نمیتونم همه ی این ها رو رو به همه آدمایی که اطرافم هستن تعمیم بدم چون که هستن هم آدمایی که طرز فکرشون فرق داره حتی !! من خودم توی چنین خانواده ای بزرگ نشدم که هر روز به خاطرش شکر گذارم  اما  نمیشه گفت آداب و رسوم خانواده ام  بی تاثیر از اینجور چیز ها نبوده ، بالاخره وقتی جایی زندگی کنی که چنین هنجار ها و مضخرفاتی وجود داره  روی ناخوداگاهت تاثیر می ذاره چه به بخوای چه نخوای  !! و این چیزیه که متنفرم ازش و می دونید چی بیشتر عصبانیم میکنه اینکه اکثر دختر و زنهایی که میشناسم  شکایتی از این وضعیت ندارن ، انگاری به خودشون قبولوندن که ارزششون همینقدره .. دلم میخواد یه روزی برسه که هرکس هرجوری که دوست داره زندگی کنه تا جایی که به کسی آسب نرسونه ؛ هرکس بتونه عقیده ی خودش رو داشته باشه ، کسی دوست داره چادر بپوشه و حجاب داشته باشه ، کسی هم نمیخواد نداشته باشه با هر پوشش و عقیده ای یه زندگی آزاد داشته باشیم. آرزو دارم جایی زندگی زندگی کنم که حقوق زن و مرد برابر باشه ..جایی زندگی کنم که این عقاید و مضخرفات جایی نداشته باشن ... (:

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان