چالش ساکورا =")~

 

صرفا جهت تغییر و تحول حس و حال میخوام این‌چالش کیوت رو انجا بدم که خیلی وقت بود دلم میخواست انجام بدم حتی اگه شده چند دقیقه هم از اون فکرای لعنتی خلاص شم (= 

راستش دو نفر توی این مدت خیلی بهم کمک کردن و من نمیدونم اگه نبودن چیکار باید میکردم ! اون دونفری که میدونین کیا هستید ، ازتون با تمام وجودم ممنونم (= 

خب توت فرنگیتون بازگشته !؟ دلتون تنگ شده بود ؟! هوم ؟

ببخشید که با پست قبل یکم حالگیری کردم و چیزهای درستی ننوشتم ولی خب اینجا تنها جاییه که نوته هامو محدود نمیکنه و میتونم  از هرچی دوست دارم صحبت کن و از این‌نترسم نکنه هیچ‌کس درکم نکنه و یا بد تر قضاوتم کنه ! 

انی وی ... 

بریم سراغ چالش (= 

  • ۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰

    درخشش یک ستاره همین نزدیکی ها ..(=

    عام ...
    باید سلام بدم نه ؟
    اونم بعد یک ماه و سه روز غیبت و نبودن
    خب اینکه دلیل این همه وقت نبودم کاملا واضحه و مشخصه و حرفی برای گفتن راجب این نیست. 
    حتی داخل این چند وقت بازم به این فکر کردم که نیام بیان برای همیشه چون خیلی خلوت شده بود و سوت و کور و فضای به شدت غمگینی که گرفته باعث شد یکم حالم گرفته شه دیگه اون حس خونه توت فرنگیمو بهم نمیداد دست و دلم برای نوشتن نمیرفت ولی از طرفی نمیتونستم از بیان دست بکشم خب جز اینجا هیچ جای دیگه احساس امنیت نمیکنم برای بروز احساسات و افکارم...
    حتی احساس میکنم توی این مدت اون‌جور دل خواهمم درس نخوندم ولی از این خوشحالم که همه ی سعیمو کردم وبازم ادامه میدم
    ولی باید بگم این یه هفته گذشته برام مثل کابوس بود
    راستش همش به اتفاقات پارسال برمیگرده و ترس از اینکه تکرار بشن و دوباره منو  بشکنن
    یادم میاد میاد میم خ بهم‌گفت اگه از یه چیزی بترسی حتما اتفاق می افته و من از این میترسم که بترسم !
    زیبا نیست ؟


    راستش پنجشنبه این هفته قراره سالگرد اون روز نحس باشه و من از اینکه نمیخوام اون روز برسه اشک میریزم
    نمیخوام زمان جلو بره
    میخوام برگردم عقب ...
    میخوام لحظه هایی از زندگیمو که زندگی نکردم دوباره زندگی کنم میخوام اگه میتونستم جلوی اون اتفاقا رو بگیرم
    و این ترسی که الان دارم شدت زیادش از جایی شروع شد که یه اتفاق مشابه   دقیقا در بازه ی زمانی یکسان وقتی که پارسال اتفاق افتاد پیش اومد و من از شدت ترس و اضطراب  پنیک اتکام صد برابر شد...
    تا جایی که به مرز خفگی و نفس تنگی میرفتم
    و واقعا احساس میکردم الانه که بمیرم .
    توی این مدت از لحاظ جسمی بدجوری ضعیف شدم جوری که انگار نای بلند کردن مدادم رو هم نداشتم
    و خب باید بگم تنظیم خوابمم بدجوری بهم ریخت یعنی خب چون یه مدت به خاطر کابوس و پنیک نمیتونستم بخوابم وتا صبح بیدار میموندم و نمیتونستم جلوی ریختن اشکامو روی صفحه های کتاب ریاضی بگیرم .
    از این قابلیت بدنم خوشم‌میاد که نمیزاره زیادی به خودم آسیب بزنم و با مرور یکم زمان باعث میشه اعصابم متعادل بشه ولی امان از این مغز لعنتی که نمیتونه دو دقیقه از منفی بافی دست بکشه .
    ولی هر جور حساب میکنم باید اشکام تموم میشدن نه ؟
    گفته بودم چقدر بختک با پنیک اتک ترکیبشون چقدر ترسناکه ؟!
    میدونید که چقدر بدم‌میاد بدم میاد دارم چسناله میکنم و حرف های نا امیدانه میزنم ولی اینو بدونید من به این راحتی ها نا امید نمیشم حداقل هرچی بشه من امیدمو به آینده ی روشنم از دست نمیدم حداقل امیدوارم که این اتفاق نیفته چون اینکه نا امید بشم دیگه برگردوندن من به زندگی دشوار ترین کاره ...
    عاه ... برنامه ی امتحانای زیبای حضوری مون رو دادن
    از بیست و یکم با امتحان لیسینیگ زبان شروع میشن
    خیلی زیبا و جذاب ! ولی من هنوز مطالبی روی دستم موندن که هنوز بهشون تسلط ندارم ...به همین جذابی .
    هنوز به اینکه این پست رو انتشار بزنم یا نه تردید دارم
    چون وضعیت بیان همینجوریشم زیاد خوب نیست هیچکی حال روحی خوبی نداره و بدم‌میاد که بیام این ناله ها رو پست کنم ولی حرف شاد و خوشحال کننده ای در حال حاضر ندارم و این نهایت چیزی بود که میتونستم بنویسم .
    همیشه همین طوریه که  همه میتونن دقیقا از روی طرز نوشتنم حس و حال منو حدس بزنن (: متنفرم از این ..
    اینکه تا یه سلام میدم همه میفهمن که حالم خرابه یانه !
    ولی اینکه منوداخل واقعیت ببینید نمیتونید تشخیص بدید درونم چه میگزده شایدم بتونید  ...
    واقعا که چقدر دلم برای بیان تنگ شده بود در حال حاضرم که فعالیتم چندان زیاد نخواهد بود فقط اومدم به کسایی که براشون مهمه بگم که زنده ام !
    پی نوشت : نظرات رو باز بزارم ؟ نزارم ؟
    بزارم .

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰

    تا اطلاع بعدی بایییی *-*

     

     

    واقعا احساس میکنم یه مدت نباشم  ، واقعا معذرت میخوام ولی  دیگه نمیتونم این حجم از استرسو تحمل کنم 

    گوشیو و مجازی همچیو یه مدت میزارم کنار تا بعد از آزمونم نمیام 

    این عاقلانه ترین کاریه که میتونم بکنم  

    شما که منو فراموش نمیکنید ؟؟ من برمی گردم حتی اگه شده زمین به آسمون بیاد...

    بیان قشنگ ترین جای ممکنه ...

    و من واقعا دلبسته ی بیانم 

    میخوام یه مدت فقط تمرکز کنم و درسمو بخونم و بعد که اومدم کلی خوشحال و خندون باشم  و البته کلی پست بزارم و کلی حرف بزنیم ((": 

    من کلی مدت بیان نبودم ، اونم به دلایل چرت و مسخره 

    ولی این بار دلیلم برای خودم‌محکمه دلم نمیخواد اعتیاد به مجازی بیش از حد بشه .....

    فقط چند وقت میرم به درسام سر و سامون بدم ((": چون به شدت عذاب وجدان دارم خیلی زیاد....

    فقط ازتون یه خواهش دارم 

    لطفا فراموشم نکنید و منتظرم بمونید 

    فقط یه مدته و بعد من برمیگردم (: 

    برام آرزوی موفقیت کنید ((": لطفا 

    و منتظرم بمونید ((("= 

    پس فعلا ~ 

     

     

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰

    روز چهاردم

     

    واقعا دیگه دارم از خودم نا امید میشم ،دیگه خسته شدم واقعا 

    مثلا من خرداد آزمون تیزهوشان  دارم و هیچ خاک به سرم‌نگرفتم و دارم از استرس میمیرم دیگه خسته شدم 

    واقعا دیگه بس نیست ؟؟؟ 

    دیگه بس نیست اینقدر با خودم کلنجار رفتم؟؟ 

    اینقدر کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم؟؟ 

    دیگه داره بیش تر از قبل حالم از خودم بهم میخوره ‌‌‌

    واقعا اعصابم بدجوری خط خطیه 

    هیچ کس نیست بگه وقتی اینقدر عذاب وجدان داری ، نمیری یکم درس به کمرت بزنی ؟

    دیگه نمیخوام اینقدر سست باشم ، دیگه نمیخوام اینقدر دست رو دست کنم 

    این بار اخره ، باور کنید این اخرشه ...

    دیگه نمیخوام بشینم یه گوشه و ناخونامو بخورم 

    دیگه خستم دیگه بسه ، از دست خودم خستم ...

    پی نوشت: این مسخره نیست ریاضی به ما مشق عید نداده ولی هنر و کار و فناوری مشق عید داده ؟؟؟؟ اجازه بدید سرمو به دیوار بکوبم 

    پی نوشت : حالم  داره بهم میخوره 

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰

    روز سیزدهم

    بالاخره چالش نفرین شده  و اولین پست هزار و چهارصد "-" 

    اگه مثل آدم از همون روز اول منظم  می بودم الان تموم شد بود ._. اه 

    نمیدونم چرا حس میکنم باید همیشه اول  پست های این چالش یه خلاصه از اون روز و چند روزه گذشته بنویسم .

    خب امروز روز نسبتا خوبی بود اگه مهمون نداشتیم بهتر بود 

    اول صبح که مادر گرامی با کلی جدال منو و خواهرمو بیدار کرد و پا شدیم رفتیم خونه مامان بزرگم اینا که داخل یه شهر دیگه ست و خب تا عصرم همون جا بودیم و بعدم برگشتیم چون مهمون داشتیم  .

    واقعا مهمونا با خودشون فکر نمیکنن  زو تر برن چون ممکنه یه نفر خودشو داخل اتاق محبوس کرده باشه و داره از گرما آب پز میشه   |:<

    واقعا هوا خیلی گرم شده و مجبور شدیم کولر های گرامی رو افتتاح کنیم بالاخره ~ اینقدر بدم میاد اتاقم کولر نداره "-" 

    باورتون نمیشه چند ساعت بعد از سال تحویل داداشم گم شد !!! 

    جدی میگم گم شد !! بچه ی چهار ساله داخل شهرخودمون از خونه زده بود بیرون "-----" که مثلا بره خونه ی عمم ولی بعد یکی از اقواممون پیداش

    میکنه شکر خدا 

    یعنی هزاران بار مردیم و زنده شدیم .. واقعا وحشتناک بود !! موندم این بچه از کجا این همه دل و جرعت پیدا کرده ؟! هوف 

    ولی این عدالت نیست واقعا اینکه موهای داداشم طلاییه ولی موهای من و خواهرم  پر کلاغی و مشکی ...

    این بی انصافیه واقعاااا T-T موهاش طلاییههههه TT موهای عمم  و پسرش هم طلایی ولی من تا چند وقت پیش فکر میکردم  عمم رنگ کرده

    موهاشو ولی تا عکس بچگی هاشو نشونم داد  که موهای خودمه و تا به حال رنگشون نکردم  نتونستم باور کنم  |:< 

    ولم کنید T-T میخوام سر به بیابون بزارم ...

    نه اخه چرااا ؟؟ من از همه لحاظ باید شبیه بابام باشم غیر از موهام ؟؟ 

    این کرم جهنده (داداشم ) هم نذاشت از موهاش عکس بگیرم بزارم "-" 

     

    پی نوشت : روز سه شنبه هفته ی قبل رفتم خونه ی میم خ D"= خیلی خوش گذشت 

    پی نوشت : شیرینی مربایی T-T 

    پی نوشت : من لحظه ی سال تحویل گریه کردم ._. یعنی تا اخر سال گریه میکنم ؟ واقعا دست خودم نبود یهو دیدم اشکام سرازیر شدن 

    پی نوشت : من به داداشم میگم :

    موهاتو میدی به من ، منم موهامو میدم به تو 

    داداشم : نه ،موهای تو زشتن |:<

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

    یه پایان خوش برای نود و نه

                      

    باید هرچه سریع تر این پست رو بنویسم تا یه وقت به قرن جدید راه پیدا نکنه  حالا نمیدونم چرا ولی میخوام  قبل سال جدید یه چیزی بنویسم ..

    میخوام یه سری چیزا که خودمم دقیقا نمدونم چین رو ثبت کنم همون طور که همه یه پست اخر برای نود و نه گذاشتن منم دلم میخواد کثیفی های

    ذهنو داخل امسال جا بزارم 

    راستش نمیدونم از کجا باید شروع کنم ؟ از چی امسال بگم ؟ 

    اینکه  نود و نه در واقع یه سال دردناک بود برام . کلی اشک ریختم ، دلتنگی کردم ، تلخند ( به قول یومیکو ) زدم . نود و نه برای من یه آغاز شیرین و

    قشنگ داشت ، همه چیز عالی ، همه چیز خوب بود یعنی یه جورایی یه حس رضایت  کامل از زندگی داشتم و فکر میکردم هیچ چیز بهتر از این

    نمیشه که

    خب نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت ! تقدیر ؟ سرنوشت ؟ اتفاق ؟  حادثه ؟ نمیدونم هر چی که بود منو نابود کرد و ازم یه آدم جدید ساخت 

    و باعث شد بفهمم گاهی وقتا چاره ای جز قوی بودن نداریم ، هرچقدر که درد بکشیم 

    میتونم بگم امسال سست ترین حالت از خودمو داشتم ، راستش منی که کلی با انگیزه بودم ( مائو یادت میاد بهم میگفتی بمب انگیزه ؟ ) 

    یهو دیدم هیچی ندارم ، هیچ دلیلی برای زندگی ندیدم ...اشک هایی که همیشه از چشمام جاری میشدن اینبار خشک شدن و یه بغض کثیف

    گلومو  فشار میداد و نمیتونستم نفس بکشم 

     داخل نا امید ترین نقطه از زندگیم زانوی غم بغل گرفته بودم و با خودم می جنگیدم منی که میگفت شاد باش و اون یکی که میگفت به خاطر کدوم

    دلیل ؟ راستش حس میکنم هیچ کدوم از اون من ها هیچ وقت پیروز نشدن ، من شدم ترکیبی از هردوی اونا چی بهش میگن ؟ ادغام ؟

    هنوز ناراحتم ، هنوز جای زخمام میسوزه ولی دلیلی نبینم که دیگه امید نداشته باشم ، دیگه نخوام زندگی کنم ، نخوام برای هدفم تلاش کنم ..

    نود و نه خیلی چیزا بهم یاد داد  و باعث شد بفهمم آدما درست مثل یه پروانه برای یه مدت میمونن و بعد پرواز میکنن ..(":

    نود و نه باعث شد بفهمم شاید یکم هم که شده به خودم باور داشته باشم 

    فهمیدم واسه بعضیا مهمم و کسایی هستن که بهم اهمیت میدن (":  (با خود خود شما هام )

    در بین همه تلخی ها و غم هایی که نود و نه برام داشت ، برام هپی اندینگ بود 

    اره واقعا هپی اندینگ بود ((":  با یه اتفاق شیرین داره تموم میشه ، با خنده های ته دل شاید ، قلبی که پر از شکوفه های امیده 

     

    ازت ممنونم اونی که نود و نه رو برام با یه پایان خوش خاتمه دادی و باعث شدی  بفهمم ارزش خودمو (":  

     

    پی نوشت : سال نوی همگی مبارک ((": 

    پی نوشت : این پست به شدت عجله ای بود ، گومن 

    پی نوشت : امروز هوا ابریه ، هورااا <=

     

                                                

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    دست نویس پیوندی ~

     

    به آسمان چشم دوخته بود ، اسمانی که لبریز از ستاره های درخشان بود .

    در حالی که اشک ها بی امان جاری می شدند و صورتش را خیس می کردند با صدایی که فقط "او"می توانست  بشنود گفت :

    -میخوام آرزو کنم یک بار و برای همیشه به درگاه ستاره ها ، به نظرت ستاره ها درک میکنن و آرزوم رو به گوشش می رسونن ؟

    - معلومه که ستاره ها درک نمیکنن ! چرا نمیری و مستقیم به خودش نمیگی ؟

    با چشم های پرسشگر به دخترک نحیف که هنوز اشک هایش همانند الماس از چشمانش جاری میشد ، نگاهی انداخت .

    دخترک که با این سوال قلبش درد گرفته بود با چشم های آلوده به اشک به "او" نگاه کرد و با صدایی که می لرزید گفت :

    - نمی ...تونم 

    منی که فقط موقع دردام ازش سراغ میگیرم ،چطوری میتونم دست از پا دراز تر دوباره با چشم های خیس برم پیشش و ازش بخوام که به

    دردام التیام ببخشه ؟ ازش بخوام منو ببخشه و باز اشتباه کنم ؟ نمی تونم ..واقعا نمیتونم 

    با لبخند تلخی به چشم های اقیانوسی دختر که هنوز برق امید درون آن ها وجود داشت خیره شد و مثل همیشه با قاطعیت  تمام گفت :

     - چقدر کوته فکری ..

    اون بیشتر از هرکس دیگه ای دوستت داره  .. مطمئن باش ...

    اون تنهات نمیزاره حتی اگه هزاران بار اشتباه کرده باشی 

    اون همیشه  همراهته ، درست درون هسته مرکزی وجودت ، درون قلبی که به خاطر اون میزنه ..

    همیشه مرحم عشق روی زخمات میزاره ، حتی اگه خیلی عمیق باشن ..

    اون دوستت داره و خواهد داشت ..(:

     

    پی نوشت : نمیدونم با چه رو و اعتماد به نفسی دارم چنین چیزی رو پست میکنم !!! واقعا نمیدونم 

    پی نوشت : با دوتا پیوند و یه چرت نویس به تمام معنا  چیز بهتری انتظار نمی رفت ..

    پی نوشت : یومیکو چان ...معذرت میخوام با چنین چیزی که نوشتم ضربه مهلکی به ابهت چالشت زدم ..

  • ۱۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    نه لبخندِ نود و نه ^~^

                                    Download~

    این چالش یه جورایی برام خیلی سخت ..

    چون نود و نه به جرعت میتونم بگم بدترین سال عمرم بودم 

    و غیر از درد و رنج از هموم اولش هیچی برای من نداشت ولی وقتی ذهنمو باز کردم ..

    دیدم ، بین اون همه درد و رنج، لبخند های کوچیک و از ته قلبی هم بود که ارزششون از کریستال ها و یاقوت ها بیشتر بود (": 

    ارزش ثبت کردن دارن قطعا ("= 

    نمیدونم نه تا میشن یا نه ولی مینویسم ...

    1-اومدن به بیان ..قشنگ تر از این چه اتفاقی ممکنه بوده باشه ؟ 

    2- آشنا شدن با کلی آدم های متفاوت و باطرز فکرای متفاوت و صمیمی تر شدن با دوستای قدیمی تر ((": و حرف زدن با اونا 

    3- صمیمی تر شدن با میم خ و اومدن به خونمون 

    هیچ وقت یادم‌نمیره توی تاریک ترین نقطه های زندگیم دستمو گرفت (": 

    4- دادن کتاب بهم (": 

    5- شروع کردن کتاب پندراگون و زندگی کردن با هرجلدش (": 

    6- بیشتر عاشق لونا و دختراشون  شدم (": 

    7- وانس شدم ((": 

    9- دیدن کلی انیمه و سریال های فوق العاده و درک کردن  شخصیتاشون (("= 

    10- شاید کمی قبول کردن خودم ، شاید و فقط کمی  (": 

    11- فهمیدم  برای یه نفر خیلی مهمم (": 

    12- تعریف کردن میم خ از من جلوی باباش T-T 

    13- اینکه زندگی مثل یه گله که با زیبایی هاش ما رو تحت تاثیر قرار میده ولی غافل از این که خار هاشم دردناکن (": 

    14- و مهم تر از همه اینکه هموز دارم نفس میکشم (("= هنوز زنده ام و زندگی کردم الان مثل یه معجزه میمونه (": 

    15-دعوا کردن با خواهرم از سر شیرتوت فرنگی های اون و پیروز شدن منT-T

     

    پی‌نوشت : بیشتر از نه تا شد ! باورم نمیشه ((": 

    پی نوشت : چیزی ندارم بگم ..

    بعدا نوشت : نوبادی ممنونم که به دعوت خودم اختصاصی دعوتم کردی و باعث شدی کلی حس خوب بگیرم از این چالش D"=

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

    روز دوازدهم

    امروز باید رسما کمرم زیر بار این همه درس شکسته شه ._.

    الانم از زیرشون در رفتم که بیام یه پست بزارم و بعد برم ...

    رگ گردن که میبینید ؟؟ آزمون تیزهوشان از اونم به من نزدیک تره TT

    باید مث آدم درس بخونم "-" خدا کمکم کنه 

    امروز اونقدر هوا قشنگه ، ابری و گرفته (": و قشنگ تر از اون اینه که داخل خونم تنهام و دارم داخل تنهایی اهنگ ساکورا رو برای 5478754512 بار

    گوش میدم *ساااکووورا هیرای هیرای مااییی رو ایته او شیته یولرو اومو اینا تاکهه *

    اصلا چقدر قشنگه براتون از این حسا آرزو مندم ((": ولی ...بازم پنجشنبه ست دقیقا روزی که همیشه هوای دلم بارونیه ، اونقدر که از پنجشنبه

    متنفرم از هیچ روزی متنفر نیستم (: این روز همیشه یادآور چیزای تلخه . اصلا بیخیال بهتره مود خودمو خراب نکنم  ...

    حقیقتا حتی هیچ ایده ای ندارم که چی بنویسم "-" از چی بگم ؟

    من این پست رو دیشب نوشتم و بعد یهو مثل همیشه لپ تاپ شارژ تموم کرد و هرچی نوشته بودم  دود شد |: 

    و الان باور میکنید هیچی یادم نمیاد که چی نوشته بودم  ؟  بعدشم که کلاس زبانم تموم شد حوصلم نکرد بیام دوباره پستو بنویسم "-"

    عا ..کلاس زبان ..وثوقی ..برخلاااف این همه جلسه کلاسی که باهاش داشتیم دیشب خیلی آأم خوبی شده بود "-" یعنی از اول کلاس تا اخر من

    دهنم باز بود، چی شده یکم این مهربون شده ؟!! اونم بااا منن ؟؟ منی که نظم کلاسشو بهم میزنم ؟ خلاصه که این جلسه خیلی خوب بود |: خدا

    بگه همیشه رو این مود بمونه |:

    بعد کلاسم ..که دیدم میم خ انلاینه و منم که شکارچی زمان هایم که بنده خدا انلاینه XD دیگه هیچی ازش پرسیدم شنبه کدوم درسا رو امتحان

    میگیره و رسما خودمو و بچه ها کلاسو بدبحت کردم T-T یادش نبود امتحان داریم و من از خدا بی خبر یادش انداختم ... خدا شفام بده |: 

    این چه غلطی بود من خوردم ؟  

    من که به خودم قول داده بودم دیگه مزاحم میم خ نشم ؟؟ پس این دیگه چی بود ؟|: 

    اونقدر که دلم برای میم خ تنگ شده ..T-T دلم میخواد ببینمش 

    بهش پیام دادم  ولی هنوز جواب نداد معلومه زیادی رو مخشم  T-T 

     

    پی نوشت : مامانم امروز از اون شیرینی های مخصوصش درست کرد ولی مثل همیشه خوشمزه نشده بودن T-T 

     

    پی نوشت : واقعا امسال تموم شد ؟؟؟؟ بهم بگید دروغه 

     

    پی نوشت : وبلاگمو دیدین ؟؟ *خلی چیزی هستی معلومه دیدن ! * 

    عاشق قالبمم خیلی خوشگلهههه کلی سر اینکه درست شه دردسر کشیدم XD موچی میدونه 

    پی نوشت : این چهلمین پسته D": 

    پی نوشت : *نگاهی به چرت و پرت هایش می اندازد و تاسف میخورد *

    پی نوشت : برید مانهوا ی Don't cry  خیییییییلی کیوتهه :دی

    پی نوشت : از سوال امروز  متنفرم 

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

    Music~

                       

     - The first take by YAOSOBI-

     

    _____________________

    تو وانمود کردی به بقیه اهمیت میدی...
    あんたは他人のこと考えるフリして…
    در آخر هیچکی جز خودت برات مهم نبود
    結局自分のことしか考えてない。
    حقیقت اینه که فقط از تنها موندن متنفر بودی ، مگه نه؟
    本当はただ自分が一人になるのが嫌なだけでしょ?

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان