۸۵ مطلب توسط «Ayame ✧*。» ثبت شده است

وقتی که بمیرم بعدش یه خاطره ام یا یه آگاهی تو جهان ؟

 


احساس خفگی میکنم میکردم ...از خواب پریدم ، یه رویا دیدم که داشتم توی آب دست و‌ پا میزدم‌ ،کسایی که دوستشون داشتم از اون طرف آب با صورت هایی که کج و کوله بود. باهم حرف میزدن ولی صداشون رو نمیشنیدم ،صدای بقیه برام نامفهوم بود. نمیتونستم نفس بکشم هرچی سعی میکردم بیشتر میرفتم پایین ، پایین و پایین تر توی تاریکی بودم ، سردبود . احساس کردم الان  که بمیرم و یه نور از بالا داشت بهم نزدیک می شد .
گفتم خودشه میگن که وقتی بمیری یه نور میبینی ولی دقیقا همون لحظه از خواب بیدار شدم ... خیلی خیلی واقعی بود برام خیلی !!
اونقدر که هنوز باورم نمیشه  هنوز زندم و اون فقط یه خواب بوده ; چون آب اطرافم ،اون تاریکی که داشتم داخلش فرو میرفتم و حس غرق شدن و یه احساس  عجیبی مثل کنده شدن یه تیکه از وجودت . شاید یکم عجیب دارم حرف میزنم وقتی هم به مامانم گفتم بهم گفت حتما بختک افتاده به جونم ولی از اونجایی که زیاد بختک رو تجربه کردم بنظرم اصلا شبیهش نبود ولی خیلی واقعی به نظر می آومد انگار واقعا سردی آب رو احساس میکردم . راستش تا به حال هیچ وقت خواب هایی که میدیدم اینقدر به واقعیت نزدیک نبودن و یه جوری پخش و پلا بودن و نشون میدان که چقدر ذهنم آشفته ست و هرچیزی یه گوشه از ذهنم واسه خودش جا خوش کرده.
من همیشه میگم از مرگ کلا نمیترسم و خب به نظرم ترسناک‌ نیست ولی اینکه  نمیدونی چی اون سمت در انتظارته یکم خب ....میترسونه آدمو و داخل خواب از اینکه داشتم ( یا فکر میکردم داشتم میمیرم) وحشت کرده بودم از این‌میترسیدم آدمایی که دوستشون رو دارم رو دوباره نبینم .

این روزا همش به این فکر میکنم موقع مردن آدم چه حسی بهش دست میده ؟!  از قبلش ممکنه احساس عجیبی داشته باشه ؟! و میدونی دیدن این خواب یه پوینت مثبت داشت شاید به نظرم اینکه وقتی به این فکر میکنم هر لحظه احتمالش هست به مسخره ترین شکل ممکن بمیرم ، کی میدونه شاید همین لحظه آخرین نفس های من باشه ؟ به خاطر همین بیشتر سعی میکنم از الانم استفاده کنم با اینکه خیلی سخته به نظرم، ولی سعیمو میکنم چون زندگی خیلی کوتاه تر از چیزیه که فکر میکنیم شاید کلیشه طور باشه ولی تجربه های این چند وقت اخیرم این جمله رو به دردناک ترین شکل ممکن بهم فهموندن و خب بازم سخته به ای کاش های گذشته و شاید های فردا فکر نکنیم 

+وقتی تعبیر خوابمو خوندم، نوشته بود به خاطر استرس و درگیر شدن سر مسائلیه که دست تو نیست  و نمیتونی کنترلشون کنی و خب یه جورایی درسته اینکه دارم سعی میکنم بعضی چیزا رو تغییر بدم ولی هرچی تلاش میکنم انگار نشدنیه و یا وقتی یه کاریو از ته دلم میخوام انجام بدم ولی نمیشه ، جوری که انگار کل کائنات کاری میکنه که نتونم به خواستم برسم و به جورایی که جدیدا اوضاع رو تحت کنترل ندارم و نمیدونم چی میشه اعصبانیم میکنه .معمولا همیشه دوست دارم اتفاقا طبق برنامه باشه و وقتی هیچی طبق برنامه پیش نمیره و اتفاقایی که اطرافم رخ میده گیجم‌ میکنن ...و به کلامی خیلی درگیر چیزایی شدم که کنترلشون دست من نیست و باید اینو به هر نحوی شده بپذیرم 

پی نوشت : نمیدونم چرا این روزا مثل یه فیلم که روی سرعت 4x باشه میگذره !
پی نوشت : ماهیچه های صورتم از لبخند زدنا و تظاهر کردنا توی مدرسه خسته شدن 
پی نوشت : کلی حرف برای گفتن و خالی کردن روی این صفحه ی مانیتور روبه روم دارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم وقت پیدا کنم 
پی نوشت : ببخشید که به وباتون سر نزدم قول میدم سر فرصت این ستاره ها رو یکی یکی بخونم 
پی نوشت : چرا اینقدر این اهنگ مدگل رو دوست دارم ؟! بهم وایب عجیبی میده ((=
پی نوشت : پستای قبلیمو که میخوندم ..چقدر اون روزا برام دور به نظر میرسه ... و خب از بعضی چیزایی که نوشتم خجالت میکشم *با خودم چه فکری میکردم واقعا !! *

 

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱

    The last unicorn

    “.There never is a happy ending because nothing ever ends”

     We are not always what we seem ,and hardly ever what we dream 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۱۳ دی ۰۱

    تو مغزم چی میگذره ؟ | Hot chair

             

    این روزا ذهنم خیلی شلوغ پلوغه و وقتی اینطوری ذهنم شلوغ میشه تنها کاری که میخوام انجام بدم اینکه که فرار کنم مثلا همین الان باید به کلاس های عقب موندم برسم و ریاضی بخونم و کلی درس رو سرم ریخته ولی یهو هوس پست گذاشتنم کرد اما امان از وقتی که وقتم آزاده ، اونوقته که زمان مثل برق و باد میگذره و من واقعا نمیفهمم چی شد ! واسه شما هم این روزا زود میگذره ؟ واسه من که  اینطوریه . من هنوز از پاییز قشنگم به اندازه ی کافی سیر نشده بودم  که زمستون اومد ..... هوا این روزا خیلی قشنگه و وقتی هوا و آسمون خوب باشه یه جون به جون های من اضافه میشه و یه انرژی جادویی قشنگی همه ی وجودمو میگیره که توصیفش کار کلمه ها نیست (= 
    این روزام بیشتر صرف رفتن به مدرسه میشه ، درس خوندن میشه  یه زندگی روتین وار و شاید خسته کننده ؟
    بیدار میشم ، توی راه درس میخونم ،میرم مدرسه . توی مدرسه جدیدا با همکلاسی هام رابطه ی خوبی دارم و این خوشحال کننده ست چون قبلا اصلا نمیتونستم تحملشون کنم ولی الان یکم اوضاع بهتره و میدونید چی این روزا رو دوست دارم ؟  اینکه یه دیوار دور خودم چیدم و در واقع  I  am on my own  و اگه حالم خوب باشه و تصمیم بگیرم خوب نگهش دارم به هیچ کس اجازه ی خراب کردن روزمو نمیدم ، زیاد با آدما حرف نمیزنم ولی بیشتر از قبل نه اونجوری که نامرئی شم ، به حرفای آدما گوش میدم  گاهی موافقم گاهی به خاطر طرز فکرشون توی دلم براشون احساس تاسف  میخورم !! توی درسام غرق میشم ،  آهنگ گوش میکنم ، فیلم میبینم ، خسته میشم ، گریه میکنم ، گاهی میخندم ....دارم خاطرات خوبی رو میسازم کمابیش شاید ؟ نمیدونم ولی همه چیز خاکستری طوره برام یه بی رنگی مطلق و دوستش دارم ....
    و یه چیزی که توی این مدت شاید تونستم یکم توی خودم تغییر بدم استرس داشتن زیادم بود نسبت به پارسال خیلی بهتر شدم ، همه میگن و راستش به خودم کلی افتخار میکنم که تونستم یه چیز مثبت رو توی خودم تغییر بدم . من کلا از تغییر بدم میاد ولی تغییر های مثبت که نشون میده رشد کردی خیلی حس خوبی داره با اینکه شاید چیز کوچیکی به نظر بیاد ولی برای من یه قدم بزرگ بود....و چیز دیگه ای که وجود داره اینکه من قبلا  اصلا به self love  و اینجور چیزا اعتقادی نداشت و هرچقدر فکر میکردم که چطور میتونم واقعا از ته دلم خودمو دوست داشته باشم برام زسخت بود بیشتر دلم میخواست بقیه دوست داشته باشم و مورد تایید باشم یه قیقت انکار ناپذیر ولی تا وقتی خودتو دوست نداشته باشی نمیتونی انتظار داشته باشی بقیه دوست داشته باشن و خب در مورد بقیه اینکه  I don`t give f*ck  ولی نه اینکه بگم واقعا و اصلا برام مهم نیست که بقیه چه فکری راجبم میکنن نه !! ولی کمتر از قبل به این موضوع اهمیت میدم ...

    پی نوشت : اوقات دلم میخواد فرار کنم   مثل تو فیلما XD  شاید باورتون نشه ولی سناریو فرارمو خیلی دقیق و کامل توی ذهنم چیدم |: 
    نمیدونم ولی رفتن به یه جای دور رو دلم میخواد ، شاید یه مسافرت ؟ خیلی وقته مسافرت نرفتم خییییلی وقته ...

    پی نوشت : میدونید گاهی فکر میکنم دلم بخواد صدای آدما رو کاملا واسه یه روز قطع کنم چه خوب میشد !! *صدای خواهرش روی مخش رفته * 

    پی نوشت : دلم دریا میخواد T-T 

     پی نوشت : امتحانامون رسما از هفته دیگه شروع میشن *ناله و شیون * 

    پی نوشت : ریاضی چرا تو چنین عذابی ؟!

    پی نوشت : دیروز یه فیلم سینمایی دیدم دلم میخواد فراموشی بگیرم دوباره ببینمش !! ((= خیلی قشنگ بووود T^T

    پی نوشت : راستی صدتایی شدم بالاخره XD هر سوالی دارین بپرسین صندلی داغه D"= 

     پی نوشت (این دیگه اخریشه ) : من کامبک لونا بدون چو رو نمیخوام C: 

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲ دی ۰۱

    No title, just sleep to death

    مود این روزام  بعد مدرسه به روایت تصویر .

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    روزنگاشت شماره یک

              

    آدلاید عزیزم !
    سال ها و ماه ها و هفته ها و روز ها میگذرد از آخرین باری که باهم هم کلام شدیم ، از آخرین باری که من ، تو شدم یا تو بخشی از من شدی و یا شاید تو توهمی بیش از کودکی  ای که در انتهای ذهنم غبار بر رویش نشسته نیستی. نوشتن برای تو سخت است ، سخت است که بیاد بیاورم سیاهی موهایت را ، تاج نقره ای روی سرت را ، کهکشان قهوه ای چشم هایت را . تو همان ملکه آدلاید تنهای بازی های بچگیم بودی که خودم را جای تو میگذاشتم و بر سرزمین رویایی ام حکم فرمایی میکردم اما حال برایم مخاطب روزنگاشت هایم هستی ، روزنگاشت هایی که از سرزمینی دور برایت می فرستم از فرا سوی جایی که بودیم از آن سرزمین رویایی ساخته شده از شکر و قصر هایی از کیک و شکلات که باهم در فنجان های کوچکمان شیر توت فرنگی مینوشیدیم ، جایی که دنیای مان مزه ی رنگین کمان می داد . من و تو از هم دوریم ، باور کن که دوریم اما شاید هنوز بخشی از تو درمن باشد ، شاید هنوز جایی برای امید باقی ست ، همیشه هست نه ؟
    امید را می گویم ! همان دانه ی کوچکی که در اعماق وجودت جوانه می زند را می گویم ، همان چیزی که تصویر آینده را برایت روشن می سازد را .. درون تو هم هست ؟؟ این امیدی که همه می گویند ؟! من امیدوارم به این امید؛ تو نیز هستی ؟ بزار از خودم برایت بگویم جان دلم .. از منی که گاهی گریه میکند و گاهی خنده سر می دهد . نه !! فکر نکنی که افسرده ام و دنیا شده برایم چون کابوس های شبانه ؛ اینطور نیست ، رنگ هارا می بینم هرچقدر هم که کمرنگ اند ، هوز هست جای خوبی ، جای زیبایی برای دیدن ... از آینده ای که مه آلودست می ترسم اما ناچار قدم برمیدارم چون شجاعت هست ، شجاعتی که از امید می آید از همان جوانه ی هرچقدر کوچک ، تو نیز نترس ملکه ی تنهای من ! شجاع باش در این دنیای خاکستری ، رنگی باش!!
    میدانی آدلاید، گاهی دلم میخواهد به ناکجا آباد فرار کنم ، جایی دور از اینجا خیلی دور ، جایی برای هیچ کس ها ، توهم با من بیا ... تنها بودن سخته ست در عین اینکه گاهی سکوتش زیباست ...گاهی با خود می گویم چرا عاشق اینیم که تنها باشیم ؟ در ذهن هایمان با دنیای خیالی خود خلوت کنیم ؟ از تو می پرسم چرا از واقعیت گریزانم ؟ می شنوم صدایت را ، جوابت را ..
    ای کاش عقربه های ساعت اینقدر عجله نداشتند؟ میدانی چیست ؟ زمان خیلی دارد سریع می گذرد ، جوری فرار میکند و ساعت عقربه هایش را به دنبال خودش میکشد  که انگار همچون ماهی قرمز کوچکی ست که از میان انگشتان بی رمقم به بیرون می پرد ..

    آدلاید کاش بودی کنارم ، دست های سردم را می گرفتی و میگفتی نگران نباشم ، اما میدانم که تو هم هستی !
    پس بیا که نترسیم از این دنیای شوریده حال ، از سنگی دل های آدم ها ، من و تو برای این دنیا خاکستری زیادی رنگی هستیم که بی رنگیم 

     

  • ۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱

    برای تغییر مغز ها که پوسیدن

    خیلی وقت بود دلم میخواست راجب این موضوع بنویسم اما همش دست دست می کردم و به بعدا موکولش می کردم ولی احساس میکنم شاید الان درست ترین زمان برای نوشتن اینجور چیزا ست من توی یه شهر خیلی خیلی کوچیک بزرگ شدم ، از اون جاهایی که اگه تقی به توقی بخوره ،دهن به دهن می چرخه! جایی که حتی اگه چادر نپوشی روزگارت رو مردم با درست کردن کلی حرف پشت سرت سیاه میکنن ، جایی که پدر و برادر های آدم ، دخترا و خواهراشون میکشن حتی بدون ذره ای عذاب وجدان و حتی شاید با افتخار  که برای حفظ آبرویی که معلوم نیست چیه !!! نمیدونم باور  میکنید اما نه ولی این جور خبر ها دیگه چیز عادی شده حتی و بدتر از همه اینکه هیچ کس طرف دختره رو نمی گیره و میگن حقش بوده !!! می خواسته درست لباس بپوشه ، میخواست به حرف پدرش گوش کنه  و با مردی که سی سال ازش بزرگ تره ازدواج کنه ، می خواست عاشق نشه  و... جایی زندگی کردم دختر ها هیچ وقت حق داشتن ارث و میراث ندارن ، جایی که هنوز فکر میکنن زن ناقص العقله ، جایی که یه دختر چهارده پونزده ساله  ازدواج می کنه با کسی که جای پدرشو داره ، جایی که نژاد پرستن اکثر آدم هاش  ،  حتی بعضی از هم سن و سال هم هستن که بچه دارن درحالی که خودشون هنوز بچه ان چطور میخوان یه بچه ی دیگه رو بزرگ کنن ؟! وقتی هم که ازدواج کنن مجبورن از درس و همه چی بگذرن ، بشینن توی خونه چرا ؟  چون زن جاش توی خونه ست!!  سطح فکری و عقل این آدما زیر صفره .. چقدر استعداد ها هدر رفته به خاطر مغز های پوسیده ی این آدما ! و میدونید از چی بیشتر از همه متنفرم اینکه اینجور چیزا برام عادی شده برای همه عادی شده درحالی که نباید باشه !!!  این جور چیزا نرمالنیستن واقعا نیست . حتی هستن دختر هایی که نمیتونن خودشون تصمیم بگیرن با کی ازدواج بکنن ! حرف زدن با اینجور آدما ها حتی دردناک تره چون نمیخوان بفهمن هیچ چیزی رو !! از طرفی هم  نمیتونم همه ی این ها رو رو به همه آدمایی که اطرافم هستن تعمیم بدم چون که هستن هم آدمایی که طرز فکرشون فرق داره حتی !! من خودم توی چنین خانواده ای بزرگ نشدم که هر روز به خاطرش شکر گذارم  اما  نمیشه گفت آداب و رسوم خانواده ام  بی تاثیر از اینجور چیز ها نبوده ، بالاخره وقتی جایی زندگی کنی که چنین هنجار ها و مضخرفاتی وجود داره  روی ناخوداگاهت تاثیر می ذاره چه به بخوای چه نخوای  !! و این چیزیه که متنفرم ازش و می دونید چی بیشتر عصبانیم میکنه اینکه اکثر دختر و زنهایی که میشناسم  شکایتی از این وضعیت ندارن ، انگاری به خودشون قبولوندن که ارزششون همینقدره .. دلم میخواد یه روزی برسه که هرکس هرجوری که دوست داره زندگی کنه تا جایی که به کسی آسب نرسونه ؛ هرکس بتونه عقیده ی خودش رو داشته باشه ، کسی دوست داره چادر بپوشه و حجاب داشته باشه ، کسی هم نمیخواد نداشته باشه با هر پوشش و عقیده ای یه زندگی آزاد داشته باشیم. آرزو دارم جایی زندگی زندگی کنم که حقوق زن و مرد برابر باشه ..جایی زندگی کنم که این عقاید و مضخرفات جایی نداشته باشن ... (:

     

  • ۱۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۳۰ آبان ۰۱

    This user seems to be faded

    آخرین باری که اینجا پست گذاشتم مرداد هزار چهارصد بود ، الان آبان هزار و چهار صد و یکیم ، بیشتر از یک ساله که چیزی ننوشتم ، هزاران بار نوشتم و نوشتم و نوشتم اما هر بار پاک کردم نپرسید چرا که نمیدونم! گاهی اوقات شور و شوق یه چیزی رو از دست میدی ، انگاری واست اون جذابیت قبلا رو نداره اما این چند ماه اخیر بدجوری دلم تنگ شده بود برای به اشتراگ گذاشتن افکارم با کسایی که درکم می کردن و میفهمیدن چی میگم چون برای اطرافیام انگار به یه زبون دیگه حرف میزنم ، واسه همین از هزاران جهت مختلف محو شدم ، برای دوستام ، اینجا ، خانواده .دیگه برام چیز ناراحت کنند ای نیست راستش بهش عادت کردم  ،فقط افکارمو برای خودم نگه داشتم توی یه صندوق ته مغزم با یه قفل بزرگ . نظراتمو در مورد هر چیزی و هرکسی برای خودم نگه داشتم  یه جوری انگار که بقیه بخوان ازم بدزدن ، درون گرا ترین وجه وجودمو توی این دوران نشون دادم جوری که توی مدرسه نهایت حرف زدنم  سه چهار جمله بود ، دبیرستان شده بود برام مثل یه قبرستون زنده ها انگار بقیه هیچ رنگی و قشنگی توی افکارشون نبود یا شاید من زیادی بچه بودم و هستم برای دبیرستان ؟! ولی خودم داشتم رنگ هامو از دست میدادم . از وقتی دیگه وبلاگ ننوشتم دیگه خودم نبودم ، شاید فکر کنید دارم بزرگش میکنم ولی انگاری یه بخشی از نگین به اسم آیامه حذف شده بود، نبود. خیلی گشتم ولی نبود انگار همین وبلاگ همین جا این قالب صورتی و نوشته های خزعبل طور بودن که آیامه رو می ساختن ، رنگ صورتی و شیر توت فرنگی بود که آیامه می شد . وقتی که تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت نیام بیان ته دلم میدونستم که اینطور نخواهد بود چون هیچ وقت نتونستم دکمه ی حذف رو بزنم ، اینجا و آدمای اینجا و خاطراتشون برام باارزشن خوشحال میشم اگه دوباره من رو به جمع خودتون راه بدید آدمای های دوست داشتن بیان :")

    پی نوشت : توی این یه سالی که اینجا نبودم زیاد تفاوت خاصی نکردم ( شایدم کردم ؟ به نظر خودم که اینطور نیست) فقط باید خاک هایی که اینجا نشسته رو فوت کنم و سعی کنم بازم بنویسم شاید زیاد نه ولی مینویسم هر از گاهی که دل تنگم دلش خواست ..

    پی نوشت : دلتنگ تک تکتون بودم ("=

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

    پرت و پلا نویسی :Part One

    درود ~ 

    بعد از پست قبل که بدجوری حال همه رو بهم زدم و اشک همه رو در آوردم  با کمی عذاب وجدان برگشتم !! 

    *سوم شخص مفرد نامعلوم : دروغ میگه قشنگ داشت از این وضعیت لذت میبرد شیطان صفت *

    میشه مغلطه نکنی !!! من واقعا ناراحت بودم "-" و هستم 

    انی وی شما بهتره به حرفای این بنده خدا دقت نکنید .

    +باورم نمیشه تابستون به همین زودی تموم شد ، مثلا من برنامه ی کلی انیمه و فیلم و سریال و کتاب داشتم !!*هق

    +حتی باورم نمیشه نتونستم درست و حسابی انیمه ببینم ، شرمم میاد بگم ولی من حتی اتک فصل چهار و جوجوتسو رو ندیدم |": 

    +من امروز حتی 50 گیگ انترنت یه روزه هدیه گرفتم و دقیقا هیچ کار باهاش نکردم "-"

    سوم شخص مغرد نامعلوم : خب اسکول برو انیمه دانلود کن !

    +از لحاظ روحی و روانی نیاز به کتاب دارم |: مخصوصا پندراگون جلد دهم و یا ملکه ی سرخ من دلم برای بابی و میون و مر بارو تنگ شده T-T

    + راستی جدیدا خیلی دلم میخواست یه دیلی داستم باشم بنابراین  یه دیلی زدم داخل تلگرام ، عام خوشحال میشم جوین بشید <"= 

    اونجا چرت و پرتای روزانه مینویسم (": 

    اینم لینکش  

    +فکر کنم قراره پست طولانی بشه ~

  • ۱۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    زندگی غیر عجیب من !#1

    چند سال پیش ، یه روز عصر که هوا داشت رو به تاریکی میرفت و ستاره ها آسمونو روشن میکردن 

    من داخل حیاط خونه روی راه پله های جلوی در   خونمون نشسته بودم و غرق خیال و توهم های عجیب خودم بودم ..

    حتی کوچیک ترین توجهی به دور و برم نداشتم ، شایدم داشتم به آسمون نگاه میکردم ، یادم نیست .

    اون روز من با یه دوست آشنا شدم ...دوستی که ستون فقراتشو به چوخ دادم و حتی نمیدونم الان زنده ست یا نه !!

    یه قورباغه رو دیدم *یعنی درواقع ندیدم * ..که هیچ وقت از یادم نرفت ، هر وقت کلمه ی قورباغه رو میشنوم اون دوست عزیز که اون عصر زیر راه پله

    های خونه بود تو خاطرم نقش میبنده 

    دقیقا وقتی که من میخواستم پامو بزارم پایین و از پله ها پایین برم .....یه چیز نرم زیر دمپایی هام احساس کردم ، نرم و لزج .....

    پامو روش فشار دادم  نه یواش بلکه محکم .. محکم تر از چیزی که فکرشو بکنید ، اولش یکم فشار دادم چون از لزج بودش خوشم اومد و بعد از ترس

    محکم تر فشار دادم ..و بعد که پایین رو نگاه کردم دست و پاهای نحیفش که از زیر دمپاییم زده بود بیرونو دیدم  ، دست و پا میزد 

    و من چشام رو به سیاهی رفت ....ذهنم قفل شده بود ...

    فقط تا تونستم جیغ زدمو از روی اولین پله به وسط حیاط پریدم ...

    آره خلاصه من از اون به بعد نتونستم هیچ وقت اون قورباغه ی عزیز رو از یاد ببرم و به این فکر نکنم اون حالش خوبه یا نه !

    چون قورباغه سر جاش نبود . 

    و من مونده بودم و یه دمپایی لزج و جای قورباغه و یه افسردگی طولانی مدت !

    ولی بعد اون اتفاق هیچ وقت دیگه قورباغه ندیدم 

    نکنه قورباغه دارن یه ارتش رو سازماندهی میکنن برای اینکه از  من انتقام بگیرن  چون پادشاهشون رو قطع نخاع کردم ؟!

    نکنه نفرین قورباغه تا آخر عمر دامن گیرم کنه ؟؟ 

    نظر شما چیه ؟

     

    پی نوشت : این داستان بر اساس واقعیت است !

    پی نوشت : واقعا هیچ نمیتونم به قور باغه ها حس خوبی داشته باشم !! Never

    حتی این قورباغه ی کیوت که توت فرنگی رو کلشه !!

    پی نوشت : واقعا موندم چطور قورباغه تونست زنده بمونه با اون همه فشاری که من به کمرش وارد کردم ؟!!

    پی نوشت : من چطور میتونم با جملات این قورباغه ی پایینی سافت نشم ؟؟ T-T

    پی نوشت : ویلی ونکا منو ببخش ، واقعا هیچ ایده ای نداشتم XD "-" 

    پی نوشت : ولی اصلا برام محم نیست اگه حالتون رو بد کردم "-" به این فکر کنید من با اون دمپایی لزج چه حالی داشتم !!!

     

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    ... I was dancing in the rain

    سه سال راهنمایی با یه چشم به هم زدن تموم شد ، انگاری یه آرامش  قبل طوفان بود .آروم و عجیب و زود گذر تر از چیزی که انتظار داشتم ولی

    تموم شد با اینکه جز عجیب ترین سالای زندگیم به ثبت رسید ..

    با اینکه آسیب دیدم توی این سه سال از طرف کسایی که انتظارشو نداشتم.

    حتی یه مدت فکر کردم  بالاخره بعد هشت سال مدرسه رفتن بالاخره بهترین دوست دوران مدرسمو پیدا کردم ولی طوری که پشتمو خالی کرد و

    زمینم زد هیچ وقت فراموش نمیکنم و حالا بهتر از قبل اینو درک میکنم که

    دوستا هم یه روزی میتونن بدتر از دشمنت بهت اسیب بزنن ، خیلی خیلی بهتر از قبل میفهمم نباید زودی گول یه چنتا حرف  الکی بخورم و خودمو

    یه احمق نشون بدم که چه زود خام شد و باور کرد که خب دقیقا هم همینطور بود من مثل احمق باور کردم که میتونیم بهترین دوستای هم باشیم

    ولی نشد !! با این حال  تموم شد و الان من اوضاعم از اون بهتره (":

    ولی یادگرفتم حتی اگه توی گذشته یه احمق به تمام معنا  بوده باشم ولی الان پخته تر از قبلم 

    با اینکه این سه سال اذیت شدم گه گاهی

    ولی دلم تنگ میشه 

    دلم برای اون همکلاسی های که رد کمرنگی توی خاطراتم دارن ، اونایی که باعث لبخندم شدن حتی اگه کم تر از کم بوده باشن ..

    [میدونین آدم اینجوریه که همیشه بدی های آدما رو یادش میمونه فراموش کردنش سخته ولی فراموش شدن روزای خوب و خوبی های آدما خیلی 

    خیلی راحته  حتی دست خودتم نیست ، یادت میره ...]

    دلم برای کرانچی های فلفلی خانم مولایی که اونقدر تیز بودن که باعث شد صدام بگیره تنگ میشه

    حتی دلم برای فلافل های بدمزه ش هم تنگ میشه ، باورم نمییشه ولی دلم حتی برای دخترش که میومد و بهمون خوراکی میفروختم تنگ میشه !

    دلم برای روزایی که با میم خ امتحان داشتیم و مجبور بودیم روی زمین داخل حیاط یا پشت مدرسه بشینیم و امتحان بدیم چون کلاسمون اونقدر

    کوچیک بود که امکان تقلب زیاد بود و با لباسای خاکی  به خونه برمیگشتیم و وقتی به میم خ می گفتیم که لباسامون خاکی میشه می گفت : خب

    بشه .. دلم تگ میشه 

    دلم برای روزای بارونی که مثل دیوونه ها زیر بارون میرقصیدیم و اهنگ میخوندیم و اخرم مدیر میمومد و میگفت خانوما این کارا چیه !!

    تنگ میشه ...

    دلم برای وقتایی که برتر مدرسه میشدم و میتونستم از داخل کمد جایزه هر چی دوست دارم بردارم تنگ میشه 

    دلم برای زنگ های خسته کننده ی مطالعات هم تنگ میشه ، کی باورش میشه ؟

    دلم برای خانم اکبری که  با خون سردی کامل درس میداد و هیچ  وقت بهمون برخلاف بقیه معلما برای امتحانا استرس وارد نمی کرد خیلی تنگ میشه

    دلم تنگ میشه برای اون مدرسه ی قدیمی که حتی یه در ورودی درست و حسابی نداشت و ما از این میترسیدم اگه زلزله بیاد هممون زیر آوار

    میمونیم 

    دلم واسه صندلی داغ هایی که برای معلما میزاشتیم تنگ میشه 

    دلم برای روزایی که جنگ و دعوا راه مینداختیم و گاهیم به کتک میکشید هم تنگ میشه 

    حتی دلم برای روزی که با شوت دماغ یکی از همکلاسی هامو خونی کردم هم تنگ میشه 

    دلم تنگ میشه  ، برای روزایی که از کلاس کاروفناوری فرار میکردم و می رفتم سرکلاس میم خ می نشستم 

    حتی  دلم برای روزایی که کلاس کار و فناوری و خوش نویسی داشتیم و من خنگ ترین دانش آموز کلاس میشدمم تنگ میشه !!

    دلم برای روزایی که معلم نداشتیم و باید درس میدادمم تنگ میشه 

    دل تنگ میشه واسه روزای که گذشته و فقط یه رد از خاطره ازشون مونده 

    حالا که میبینم دلم خیلی خیلی قراره تنگ شه واسه خیلی چیزا .......

    پس شایونارا نوآوران ....

    حالا قراره پامو جای جدیدی بزارم ،یه شروع جدید ، آدمای جدید ، مدرسه ی جدید  دبیرستانی که هیچ آشنایی ازش ندارم و برام به شدت ترسناکه 

    آیا روزی میرسه که دلم برای دبیرستان هم تنگ بشه ؟

    پی نوشت : راستی سمپاد قبول شدم D": یوهو

    پی نوشت : فقط یه چند روز نبودم 30 ستاره روشن شده "-"

    پی نوشت : فقط ..فقط سه نفر دیگه تا صدتایی شدنم مونده "-"

    پی نوشت : ای ایده برای پست گذاشتن به ذهنم خطوووور کن !!!!!

    پی نوشت : دیروز از قشنگ ترین روزای زندگیم بود <":

    چون بارون بارید و منم تا میتونستم  با آهنگ رعد و برق زیر بارون رقصیدم 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان