همیشه ی همیشه دلم میخواست اخرین لحظه ی مرگم لبخند روی لب هام باشه حتی اگه به دردناک ترین شکل ممکن هم که شده این دنیا رو
ترک کنم. اینجوری شاید فراموش شدنم برای کسایی که مرگمو به چشم میبینن سخت تر بشه و یا شاید تا همیشه توی ذهنشون هک بشم .
حتی شده مرگمو باشکوه تر میکنه .
دوست دارم اخرین لحظه ی عمرم کسایی که دوستشون دارم کنارم باشن ، توی تنهایی مردن ترسناکه
اینکه وقتی بمیری که بقیه ی عزیزات زود تر از تو رفتن و دیگه کسی توی این دنیا نیست که یاد تو رو زنده نگه داره ، دیگه مرگت برای کسی تفاوتی
ایجاد نکنه ، اینکه کسی دلتنگت نشه ، کسی برات گل رز قرمز سر خاکت نیاره زیادی غم انگیزه حتی یه فاتحه هم نثارت نکنن غم انگیزه
حالا واقعا میفهمم مرگ واقعی یعنی وقتی فراموش بشی ....
گاهی وقتا مرگ خودمو خیال پردازی میکنم
اینکه چطور میمیرم ، چه بلایی سر اینجا میاد ، چه بلایی سر مامان و بابام میاد ، خواهرم چقدر ناراحت میشه ؟
حتی با تصورشم قلبم دردمیگیره
خنده داره ولی من حتی ممکنه واسه مرگ خودمم گریه کرده باشم ، راستش دلم نمیخواد در اثر بیماری بمیرم .
از بچگی دوست داشتم یه مرگ فداکارانه داشته باشم مثل قهرمان داستانا ، مردن در راه کسی که دوستش داری ، برای نجات جون کسی
اینکه ازم به عنوان یه آدم خوب و مهربون که حتی شده توی یه روز از زندگی کسی ، حتی یه ثانیه از اون روز رو براشون ساختم و باعث لبخند کسی شدم
ولی خب مردن آدما دست خودشون نیست حداقل میتونم ساعت 00:00 آرزو کنم لبخند قبل از مرگ رو داشته باشم .
حتی به اینم فکر کردم که یه نامه واسه یه نفر بزارم و وقتی مردم بیاد و به آدمایی که اینجا هستن بگه
که من از دنیا رفتم و برام مراسم یاد بود بگیرن که یه وقت فکر نکنید گذاشتم و رفتم و یه وقت شما رو از واقعه
ی مرگم بی خبر نزارم .راستش خیلی به این فکر کردم روی سنگ قبرم چی نوشته بشه ولی هیچ وقت
نتونستم به نتیجه ای برسم
ولی میخوام این که روی سنگ قبرم چی نوشته بشه رو به عهده ی کسایی که دور و برم بودن و ازم زیاد خاطره
دارن بزارم ، میخوام اونا بر اساس چیزی که ازم به یاد دارن واسم چیزی بنویسن .
با این حال اگه قرار باشه پونزده سالگی اخرین عدد روی کیک تولدم باشه باید بگم زندگی بدی نداشتم ،
تجربه های وحشتناکی رو حس کردم ، از لحظات شیرین و قشنگ بی بهره نبودم ، با آمای زیادی اشنا شدم ؛ خوب و بد..
ولی هنوز امیدوارم بتونم طعم های مختلف زندگی رو بچشم ، هنوز از زندگی کردن سیر نشدم ...
خب! این یه چالشه که داخل وب مائو دیدم هرچند دعوت نشده بودم ولی دوست داشتم بنویسم و از اینجا
شروع شده ^^...
خب از اونجایی که خیلیا انجام دادن ولی دعوت میکنم از : موچی-سمر- آرورا اگه تشریف فرما شدن-زینب دمدمی و هرکسی که دوست داشت ..*-*
+حالا اگه من یه روز مردم ، با چی یاد من می افتین ؟؟اولین خاطره ای که ازم یادتون میاد چیه ؟
پی نوشت : انتخاب عکس برای پست سخترین کار یه وبلاگ نویسه ، باور کنید
این روزا خیلی سر خوشم خیلی بهتر از قبلنا ولی نه اینکه واقعا از ته دلم خوش حال باشم اتفاقا همین دیروز کلی گریه کردم با یادآوری اتفاقات اردیبهشت پارسال و حتی شب قبلشم با گریه
خوابیدم به خاطردعوای مفصلی که با مامانم داشتم . انگار گریه یه بخشی از زندگیمه با اینکه همه میگن نسبت به چند سال پیش خیلی عوض شدم و دیگه سر هر چرت و پرتی گریه نمیکنم
ولی خودم چنین حسی ندارم ، انگار فقط میتونم بهتر از قبل جلوی لرزیدن صدام و ریختن اون اشکای قلمبه سلمبه رو بگیرم و یا اینکه رفتار اطرافیانم نسبت بهم محتاطانه تر شده مثل اینکه
نمی خوان اشکمو بیشتر از این در بیارن .
ولی نمیخوام قبول کنم عوض شدم ٰ واقعا دوست ندارم بزرگ شم ! شاید میترسم از اینکه قبول کنم دیگه آدم چند وقت پیش نیستم
(بازم حرفام گیج کننده ست نه ؟؟ ولی دارم نهایت تلاشمو میکنم گیج کننده به نظر نیاد انگار هرچی بیشتر در این راستا تلاش کنم بدتر میشه پس let it go )
حتی نمیتونم باور کنم از امسال رسما دارم دبیرستانی میشم
حتی بابامم نمیتونه باور کنه .
فکر میکنه من هنوز همون بچه دبستانیم که همیشه به این گیر میداد اولین کاری که باید بعد از مدرسه انجام بده نوشتن تکلیفشه حتی لباساشو عوض
نکنه و همش جیغ جیغ کنه و ازش بخواد اشکل ریاضی رو براش مرتب بکشه و یا ازش دیکته بگیره
میگه از کی تا حالا نگین انقدر بزرگ شدی که نفهمیدم !!
و یه جورایی یه ناراحتی داخل صداش احساس کردم !
خودمم نفهمیدم کی اینقدر زمان گذشت و چقدر دارم دور میشم از خاطراتش
نمیخوام راجبش حرف بزنم پس انی وی..
این مدت تمام تایمم رو کنار خانواده ی پدریم میگذرونم حتی دیشب خونه نرفتم و الانم دارم با لپ تاب عموم پست میزارم
واسه ناهار با زن عموم پیتزا درست کردیم و کلی خوش گذشت (":
حتی یه مسافرت کوچولو موچولو هم داشتیم ولی حتی نمیشه اسشو گذاشت مسافرت ، ولی واقعا واقعا حال و هوامو عوض کرد و واقعا بهم خوش گذشت
هر شپ میام خونه بابابزرگم میام و با وانا میگیم و میخندیم
تازه حتی توی این مدت یه اتاق جدا بالااااااخره دارا شدم یه اتاق فقط و فقط برای خودم دیگه نیاز نیست کوچ کنم انباری نه ؟؟
هر چند انباری بیشتر بهم خوش میگذشتا *-*
فیلم و سریال و انیمه میبینمو در کنارشم درس میخونم
همه چیز نرماله و آروم و خب قراره جواب آزمون تیزهوشانمم دو سه هفته دیگه بیاد .
دروغ گفتم اگه بگم استرس ندارم اتفاقا دارم خیلی زیاد ولی باهاش کنار میام ، بیشتر از اینکه استرس داشته باشم ترسیدم از آینده ام میترسم یا شایدم از خودم ک
خیلی غیر قابل پیش بینی ام با اینکه اهداف و برنامه هام برای آینده خیلی روشن و واضحه ولی بازم
ولی میخوام یه قول به خودم بدم اینکه دیگه از چیزای بیخود و فکر و خیلای بیخودی که فقط توی سر خودمن نترسم چون دیدم از هرچی ترسیدم سرم اومده به وضوح
حسش کردم ولی
میدونم اینو
اینکه دارم قول میدم نترسم خیلی بیخوده چون فکر نمیکنم ترس یه حس قابل کنترل باشه ، غریزه ایه ولی میتونم حداقل تلقین کنم به خودم که تا اندازه ای
توی وجودم شجاعتم دارم حتی اگه یه ذره هم باشه
چون من سخترین چیزی که توی زندگیم میتونست اتفاق بیفته رو پشت سر گذاشتم بقیه ش رو هم میتونم .
پ.ن : واقعا هیچ ایده ای برای پی نوشت ندارم صرفا جهت رعایت قوانین
#تابع دستورات جمهوری بیان XD
پ.ن : اگه واقعا میخواید بفهمید شاهکار چیه !! بهتره کامبک لونا رو از دست ندید
دیدم که میگم
سلام.
خب !!! سلام دیگه ...
نمیدونم کسی اصلا منو یادشه یا نه !!
اره من همون آیامه ی خوش ذوقم که عشقه شیرتوت فرنگیه
تعجب نکنید فقط منم که برگشتم شاید بازم برم ، نمیدونم .
احساس سه ساله پیشو دارم که با کلی استرس و شوق و ذوق نشستم پشت لپ تاپ و شروع به نوشتن کردم ولی یکم بیشتر س غریبی دارم
یه تنهایی عجیبی !! که الان خیلی قوی تر از قبل شده و خب این تقصیر خودمه
درست از همون اولی که این وبلاگو زدم یه مدت کوتاه بودم دیگه نبودم بازم یه مدت بودم دیگه نبودم ..
شاید تی توی مجازی و وبلاگم اون اعتماد به نفس لازم رو ندارم !
بعد این همه مدت نبودن برای هیچ دلیل خاصی یا شایدم بود یه سری دلایل که خودمو باهاش قانع کنم .
نمیدونم واقعا چطور باید مقدمه چینی کنم و چطور این همه فکری که یهو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و بعد کلی بهونه های بنی اسرائیلی
اومدم و شروع کردم به نوشتن و این حجم از فکر و حرفی که یهو به ذهنم هجوم اورده رو چطور تایپ کنم و بگم !
حتی یه بعضی وقتا بود دلم میخواست واقعا وبلاگو پاک کنم و بدون هیچ خداحافظی بزارم و برم !
ولی میدونید چیه ؟
دلم نیومد .
نتونستم ، گفتم برگردم انگاری دارم از نو شروع میکنم
همو منو فراموش کردن ، خیلیا رفتن ، بیان دپرس کننده ست
دیگه انگاری واقعا وبلاگ نویسی داره محو میشه ولی یه چیزیو میدونید اینجا برام یه جایی بیشتر از یه صفحه ی مجازیه که من میام و اون رو با چرت
و پرتا و خزعبلات به قول اون ناشناس بچگانه ام پر میکنم
اینجا واسم بوی شیرتوت فرنگی و حس رسیدن به رویا هامو داره انگاری واقعا یه جایی خیلی خیلی دور تر از واقعیت
ولی هنوز معلوم نیست من اینجا خود واقعیمم یا کسی که هزاران درجه با خود واقعیش فرق داره
نمیتونم درست بفهمم
حتی من هنوز به شناخت درستی از این شخصیت مسخره عم نرسیدم و هنور درست نمیدونم چه تایپ شخصیتی ام
هزار بار تست دارم و هر بار نتیجه متفاوت .
ولی الان خوش حالم ، حس خوبی دارم انگار الان میتونم خودمو خالی کنم و هیچ توجهی به اینکه واقعا دارم چی مینویسم نکنم و فکر بنویسم !
نمیدونم درک میکنید یا نه ولی برام مهم نیست
دیگه نه ! واسم مهم نیست دیگه کسی درکم
نکنه و جدی نگیره منو ...
انی وی ....
خبر دارید 15 ساله شدم ؟؟
اونم در 1400/4/4 خیلی تاریخ رندیه نه ؟؟
و خب شاید بگم بهترین تولدم عمرم بود (":
با اینکه فقط سه تبریک تولد و فقط سه نفر از بیانی ها بهم تولدمو تبریک گفتن ولی اندازه ی یه دنیا برام ارزش داشت !
حتی بابام و عمم منو سوپرایز کردن و میم خ واسم کادو گرفت و کلی خوش حالم کردن ("=
اون قدر که پیامای تبریک قلبمو اکلیلی کردن =)
این وبمم یه ساله و خورده ای شد دقیقا همراه با تولدم *-*
درنتیجه
خوشالم که برگشتم ..
امیدوارم کسی دلش برام تنگش ده باشه یا حداقل منو یادش باشه !
پ.ن : کلی حرف برای گفتن دارم حتی اون چالشه رو هم هنوز تموم نکردم .
باید تمومش کنم !!!
((چای و فنجان و من و سردی دستان شما
می شود خیره شوم خیره به چشمان شما؟
چشم و ابرو قجری، صورت ماهت قمری
من ندیدم بشری ، مثل تو را جان شما ))
* عکس و شعر از خود خود میم خ *
💛💛💛
نمیدونم دقیقا چی باید بگم ؟ و چی میخوام بگم ...
چون خودش همه چیز رو میدونه ..(=
ولی از دست خودم عصبانیم که تولد قشنگ ترین ، مهربون ترین ، یکی از عزیز ترین آدمای زندگیمو فراموش کردم ...
بهترین معلمم ..و یه دوست و حامی که هر وقت ناراحت و نا امید بودم دستمو گرفت و همیشه پشتمه و از اینکه هیچ وقت تنهام نمیزاره خیالم راحته .
کسی که همیشه به چرت و پرتای من گوش میداد و میده و انگاری هیچ وقت خسته نمیشه
کسی که همیشه با حرفای قشنگش منو بغل میکنه و بهممیفهمونه که چقدر دوستم داره (=
کسی که همیشه باورم داره و باورش دارم ..
کسی که مثل قهرمانای داستانا میمونه و منو از تاریکی های ذهنم نجات میده
کسی که میدونه به چه اندازه برام عزیزه ...
و اگه قرار باشه دوست داشتن من با تعداد ستاره های کهکشان مقایسه بشه صددرصد من خیلی بیشتر از این حرفا دوستش دارم (=
کسی که هیچ وقت فکر شو نمیکردم این قدر یه روز با تمام وجودم برام عزیز و ارزشمند بشه
کسی که تک تک حرفاش و نظراتش برام مهمه
کسی که هیچ وقت نتونستم غیر لز شما خطابش کنم و زیادی براش احترام قائلم
گاهی اوقات با خودم فکر میکنم تو برام یه فرشته بودی که از آسمون اومدی و بهم قشنگ نگاه کردن به دنیا رو یاد دادی . بهم فهموندی باید ارزش خودمو بدونم و اونقدرا آدم ضعیفی نیستم
تو ستاره ای بودی که بهم درخشیدن یاد داد ...
میدونم ... میدونم اشتباهات زیادی کردم ، تورو اذیت کردم ولی ..
با این حال تو بازم دوستم داشتی و بهم عشق ورزیدی و عشق ورزیدنو یاد دادی بهم ..
من فهمیدم بین تنفر و دوست داشتن یه خط خیلی باریکه خیلی خیلی باریک
من همونی بودم که از این خطه رد شد و تو اونی بودی که طرف دیگه ی خط منتظرم ایستاده بودی ...
شاید حرفام اغراقانه به نظر بیان ولی ..
خودِ خودِ حقیقته (=
تو چنین فرشته ای هستی ...
تولدت با تاخیر مبارک
و روزت مبارک تر ^-^
دیگه چیز زیادی لازم به گفتن نیست چون تو خودت همه چیزو میدونی ♡
صرفا جهت تغییر و تحول حس و حال میخوام اینچالش کیوت رو انجا بدم که خیلی وقت بود دلم میخواست انجام بدم حتی اگه شده چند دقیقه هم از اون فکرای لعنتی خلاص شم (=
راستش دو نفر توی این مدت خیلی بهم کمک کردن و من نمیدونم اگه نبودن چیکار باید میکردم ! اون دونفری که میدونین کیا هستید ، ازتون با تمام وجودم ممنونم (=
خب توت فرنگیتون بازگشته !؟ دلتون تنگ شده بود ؟! هوم ؟
ببخشید که با پست قبل یکم حالگیری کردم و چیزهای درستی ننوشتم ولی خب اینجا تنها جاییه که نوته هامو محدود نمیکنه و میتونم از هرچی دوست دارم صحبت کن و از ایننترسم نکنه هیچکس درکم نکنه و یا بد تر قضاوتم کنه !
انی وی ...
بریم سراغ چالش (=
عام ...
باید سلام بدم نه ؟
اونم بعد یک ماه و سه روز غیبت و نبودن
خب اینکه دلیل این همه وقت نبودم کاملا واضحه و مشخصه و حرفی برای گفتن راجب این نیست.
حتی داخل این چند وقت بازم به این فکر کردم که نیام بیان برای همیشه چون خیلی خلوت شده بود و سوت و کور و فضای به شدت غمگینی که گرفته باعث شد یکم حالم گرفته شه دیگه اون حس خونه توت فرنگیمو بهم نمیداد دست و دلم برای نوشتن نمیرفت ولی از طرفی نمیتونستم از بیان دست بکشم خب جز اینجا هیچ جای دیگه احساس امنیت نمیکنم برای بروز احساسات و افکارم...
حتی احساس میکنم توی این مدت اونجور دل خواهمم درس نخوندم ولی از این خوشحالم که همه ی سعیمو کردم وبازم ادامه میدم
ولی باید بگم این یه هفته گذشته برام مثل کابوس بود
راستش همش به اتفاقات پارسال برمیگرده و ترس از اینکه تکرار بشن و دوباره منو بشکنن
یادم میاد میاد میم خ بهمگفت اگه از یه چیزی بترسی حتما اتفاق می افته و من از این میترسم که بترسم !
زیبا نیست ؟
راستش پنجشنبه این هفته قراره سالگرد اون روز نحس باشه و من از اینکه نمیخوام اون روز برسه اشک میریزم
نمیخوام زمان جلو بره
میخوام برگردم عقب ...
میخوام لحظه هایی از زندگیمو که زندگی نکردم دوباره زندگی کنم میخوام اگه میتونستم جلوی اون اتفاقا رو بگیرم
و این ترسی که الان دارم شدت زیادش از جایی شروع شد که یه اتفاق مشابه دقیقا در بازه ی زمانی یکسان وقتی که پارسال اتفاق افتاد پیش اومد و من از شدت ترس و اضطراب پنیک اتکام صد برابر شد...
تا جایی که به مرز خفگی و نفس تنگی میرفتم
و واقعا احساس میکردم الانه که بمیرم .
توی این مدت از لحاظ جسمی بدجوری ضعیف شدم جوری که انگار نای بلند کردن مدادم رو هم نداشتم
و خب باید بگم تنظیم خوابمم بدجوری بهم ریخت یعنی خب چون یه مدت به خاطر کابوس و پنیک نمیتونستم بخوابم وتا صبح بیدار میموندم و نمیتونستم جلوی ریختن اشکامو روی صفحه های کتاب ریاضی بگیرم .
از این قابلیت بدنم خوشممیاد که نمیزاره زیادی به خودم آسیب بزنم و با مرور یکم زمان باعث میشه اعصابم متعادل بشه ولی امان از این مغز لعنتی که نمیتونه دو دقیقه از منفی بافی دست بکشه .
ولی هر جور حساب میکنم باید اشکام تموم میشدن نه ؟
گفته بودم چقدر بختک با پنیک اتک ترکیبشون چقدر ترسناکه ؟!
میدونید که چقدر بدممیاد بدم میاد دارم چسناله میکنم و حرف های نا امیدانه میزنم ولی اینو بدونید من به این راحتی ها نا امید نمیشم حداقل هرچی بشه من امیدمو به آینده ی روشنم از دست نمیدم حداقل امیدوارم که این اتفاق نیفته چون اینکه نا امید بشم دیگه برگردوندن من به زندگی دشوار ترین کاره ...
عاه ... برنامه ی امتحانای زیبای حضوری مون رو دادن
از بیست و یکم با امتحان لیسینیگ زبان شروع میشن
خیلی زیبا و جذاب ! ولی من هنوز مطالبی روی دستم موندن که هنوز بهشون تسلط ندارم ...به همین جذابی .
هنوز به اینکه این پست رو انتشار بزنم یا نه تردید دارم
چون وضعیت بیان همینجوریشم زیاد خوب نیست هیچکی حال روحی خوبی نداره و بدممیاد که بیام این ناله ها رو پست کنم ولی حرف شاد و خوشحال کننده ای در حال حاضر ندارم و این نهایت چیزی بود که میتونستم بنویسم .
همیشه همین طوریه که همه میتونن دقیقا از روی طرز نوشتنم حس و حال منو حدس بزنن (: متنفرم از این ..
اینکه تا یه سلام میدم همه میفهمن که حالم خرابه یانه !
ولی اینکه منوداخل واقعیت ببینید نمیتونید تشخیص بدید درونم چه میگزده شایدم بتونید ...
واقعا که چقدر دلم برای بیان تنگ شده بود در حال حاضرم که فعالیتم چندان زیاد نخواهد بود فقط اومدم به کسایی که براشون مهمه بگم که زنده ام !
پی نوشت : نظرات رو باز بزارم ؟ نزارم ؟
بزارم .
واقعا احساس میکنم یه مدت نباشم ، واقعا معذرت میخوام ولی دیگه نمیتونم این حجم از استرسو تحمل کنم
گوشیو و مجازی همچیو یه مدت میزارم کنار تا بعد از آزمونم نمیام
این عاقلانه ترین کاریه که میتونم بکنم
شما که منو فراموش نمیکنید ؟؟ من برمی گردم حتی اگه شده زمین به آسمون بیاد...
بیان قشنگ ترین جای ممکنه ...
و من واقعا دلبسته ی بیانم
میخوام یه مدت فقط تمرکز کنم و درسمو بخونم و بعد که اومدم کلی خوشحال و خندون باشم و البته کلی پست بزارم و کلی حرف بزنیم ((":
من کلی مدت بیان نبودم ، اونم به دلایل چرت و مسخره
ولی این بار دلیلم برای خودممحکمه دلم نمیخواد اعتیاد به مجازی بیش از حد بشه .....
فقط چند وقت میرم به درسام سر و سامون بدم ((": چون به شدت عذاب وجدان دارم خیلی زیاد....
فقط ازتون یه خواهش دارم
لطفا فراموشم نکنید و منتظرم بمونید
فقط یه مدته و بعد من برمیگردم (:
برام آرزوی موفقیت کنید ((": لطفا
و منتظرم بمونید ((("=
پس فعلا ~
واقعا دیگه دارم از خودم نا امید میشم ،دیگه خسته شدم واقعا
مثلا من خرداد آزمون تیزهوشان دارم و هیچ خاک به سرمنگرفتم و دارم از استرس میمیرم دیگه خسته شدم
واقعا دیگه بس نیست ؟؟؟
دیگه بس نیست اینقدر با خودم کلنجار رفتم؟؟
اینقدر کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم؟؟
دیگه داره بیش تر از قبل حالم از خودم بهم میخوره
واقعا اعصابم بدجوری خط خطیه
هیچ کس نیست بگه وقتی اینقدر عذاب وجدان داری ، نمیری یکم درس به کمرت بزنی ؟
دیگه نمیخوام اینقدر سست باشم ، دیگه نمیخوام اینقدر دست رو دست کنم
این بار اخره ، باور کنید این اخرشه ...
دیگه نمیخوام بشینم یه گوشه و ناخونامو بخورم
دیگه خستم دیگه بسه ، از دست خودم خستم ...
پی نوشت: این مسخره نیست ریاضی به ما مشق عید نداده ولی هنر و کار و فناوری مشق عید داده ؟؟؟؟ اجازه بدید سرمو به دیوار بکوبم
پی نوشت : حالم داره بهم میخوره