۸۵ مطلب توسط «Ayame ✧*。» ثبت شده است

گریزی به سوی کتاب | Seven Husband of Evelyn Hugo

Seven Husband of Evelyn Hugo 

" By Taylor Jenkins Reid "

Goodreads rate:4.44

My rate : 4.5  

Book's vibe   

خلاصه ی داستان : اِولین هوگو بازیگر مشهور هالیوودی که پس از سال ها دراما و شایعه های جورواجور، تصمیم میگیره داستان هفت ازدواج شکست خورده ی خودش رو برای یک روزنامه نگار خاص تعریف کنه.ماجرای هریک از اون ازدواج ها چی بوده ؟ چرا همشون شکست خوردن و مهم تر از همه اِولین واقعا کدومشون رو دوست داشته و آیا عاشق کسی بوده ؟ و چرا میخواد داستانش رو فقط برای مونیکو که حتی یه نویسنده ی معروف هم نیست تعریف کنه ؟

♡~

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    در دنیایی موازی ..

     


    نور خورشید از پنجره راهشو پیدا میکنه و پلک هامو نوازش میکنه ، نسیم تابستونی روی پوستم به رقص در میاد . چشمامو باز میکنم به ساعت کنار تخت نگاه میکنم ساعت هشت صبحه معمولا تا این موقع باید دانشگاه می بودم ولی چند روز تعطیلم و با یادآوری اینکه امروز قراره یه روز مخصوص خودم باشه یه نفس عمیق می کشم بوی گل های توی حیاط از پنجره همه ی فضای ریه هامو پر می کنن ...اومدن به این خونه برای آخر هفته بهترین تصمیم بود و همین طور خریدنش ، یه خونه ی نقلی ساحلی  دور از شهر  توی ایتالیا با یه باغچه ی پر از گل و گیاه و بوته های تمشک و توت فرنگی بهترین کاری که در حق خودم کردم . از روی تخت بلند میشم ، کش و قوسی به خودم میدم و تختمو مرتب میکنم . بعد از دوش گرفتن به انعکاس خودم توی آینه نگاه میکنم ، بوی شامپوی سیب کل اتاقمو پر کرده . بعد از خشک کردن موهام حالا موندم چه لباسی بپوشم ؟ مناسبت خاصی نیست و جای خاصی هم نمیرم ولی وقتی حالم خوبه دلم میخواد فکر کنم خوشگل ترین آدم دنیا منم و لباس floral جدیدمو بر می دارم تا با کانورس های سفیدم بیاد . موهام که اخیرا خیلی بلدن شدن رو پشت سرم میبافم و به این فکر میکنم شاید کوتاهشون کردم و یه گیره ی مو به شکل رنگین کمون به موهام میزنم ، شاید زیاده روی کردم ولی به خودم توی آینه میگم :" You are fucking gorgeous honey " و برای خودم بوس میفرستم شاید خل شده باشم و خودشیفته اما چیکار کنیم خوشگلم دیگه !! وقتی میرم داخل آشپزخونه مافین خودشو بهم می چسبونه تا نازش کنم و بهش غذا بدم ، گربه ی خپل من درست مثل کدو حلوایی میمونه با اون موهای نارنجیش منو یاد گارفیلد می اندازه و حرکاتش میگه "Love me, feed me, never leave me" بغلش میکنم  و چقدر خوشحالم که با منه و بهترین دوستمه . وقتی براش غذا ریختم میرم تا برای خودم صبحانه آماده کنم میخوام به خودم حال بدم و یه صبحانه ی رنگی درست کنم اوتمیل و میوه هایی که از داخل باغچه ی حیاط چیدم. چای میزارم دم بیاد چون امروز دیگه نیازی به اون کافئین لعنتی برای بیدار موندن و درس خوندن ندارم و خب هیچی بهتر چایی نیست . موقع آماده کردن صبحونه آهنگ میزارم و همراه باهاش میخونم و قر میدم ...what would you do "  بعد از خوردن صبحونه میرم یکم درس بخونم چون هفته ی دیگه امتحان دارم و نمیخوام یهو شب امتحان استرس بگیرم . بعد از اینکه درسمو تموم کردم تصمیم میگیرم که بعد از ظهر برم ساحل و شاید هم شنا کنم . برای خودم ساندویچ درست میکنم ، کتاب برمیدارم و میزارمشون توی کیفم و تا برم لب ساحل و کتاب بخونم و یکم از هوای خنک تابستونی لذت چون دوست ندارم موقع زمستون وقتی هوا سرد میشه دلم تنگ این هوای خنک و دوست داشتنی بشم ... از خونه میرم بیرون و مطمئن میشم به صورت ضد آفتاب بزنم و موقع رفتن دختر کوچولو ی همسایه بغلی رو میبینم براش درست تکون میدم و لبخند میزنم ، خیلی دختربچه ی شیرینیه . ساحل خیلی خلوته و آدمای زیادی اون اطراف نیستن و خب خیلی بهتر . پاهامو توی آب ولرم دریا می زارم تا ماسه ها به پاهام بچسپن کنار چشمم رو یه صدف خیلی قشنگ میگیره و با خودم فکر میکنم چقدر صدف و ها و دریا و همه چیز مثل یه رویا جادویی می مونه .

    ضمیمه : مرسی از  سحری عزیزم که منو به این چالش قشنگ دعوت کرد . چالش هم از گلی <= 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

    این کاربر از روز های کذایی و گرم تابستان رنج می برد.

    هوا امروز 47 درجه است و من وسط سالن خونه با کتابای درو و برم در حال stud(diyng) هستم چون برق خونه بهم این اجازه رو نمیده من کولر اتاقمو روشن کنم و توی منطقه ی امن خودم بخزم و هیچ وقت ازش بیرون نیام . در واقع همین الانم دارم از زیر خوندن زیست شناسی عزیزم در میرم اون کتاب تست قطور جدید داره برام از دور عشوه میاد و بهم میگه اوه هانی ...یادت نرفته که از الان رسما یه کنکوری به حساب میای !؟! و من از استرس به خودم می پیچم چون یه ترسو ام مثل همیشه از روبه رو شدن با واقعیت های زندگیم فراری ام  و از اشتباه برداشتن یه قدم میترسم ولی باید هر روز به خودم یاد آوری کنم که نباید بترسم از اشتباه کردن حداقل یه اشتباهو دوبار تکرار نکنم . انی وی  از تیر ماه بگم براتون که انگار یه شکن زدم و تموم داره می شه ...حقیقتا تنظیم خوابم خرابه و داره رو مخم میره خیلی راه های متفاوتی رو امتحان کردم  ولی جوابگو نبود - خسته شدم  و نمیخوام اینطوری ادامه بدم  شاید تصمیم بگیرم یه چالش سی روزه اینجا شروع کنم که هر روز قبل ساعت هفت یا هشت صبح پستشو بزارم هم  میتونم بیشتر روزمرگی بنویسم همونطور که از اول هدفم از اینجا همین بود ولی خب همش شده پر از چس ناله های من ( به نظرتون راه خوبیه ؟ ) توی این ماه یه پیکنیک هم رفتم و باید بگم اونقدر بهم خوش گذشت کلمه ها نمیتونن توصیفش کنم رفتیم توی یه مزرعه که پر از حیوون های مختلف بود مخصوصا اسب (گفته بودم چقدر عاشق اسبم و سوارکاری یکی از رویاهامه ؟ ) ولی سوار نشدم نمیدونم ..نه اینکه بترسم ولی خب نمد ..!! حتی طاووس سفید هم از نزدیک دیدم  و باید بگم هزار برار خوشگل تر از طاووس رنگیه ((": خیلی زیباست . این ماه برام  مثل خوندن شعر های ایمیلی دیکنسون با بوی گل های بابونه و گربه های خیابونی و چشم  های تیله ای شون که انگار سرنوشتت رو مثل کف نجولاشون میدونن و  اهنگ های لانا دل ری در پس زمینه بود ...17 ساله بودن داره نه خوب پیش میره نه بد یه خاکستری مطلق و من راضیم و امیدوار شاید چون خاکستری همیشه رنگ موردعلاقم بوده ؟ میدونید دوست دارم روزام چطور بگذره ؟ با یادگرفتن نقاشی آبرنگ و پیانو و مسافرت و دیدن جاهای جدید ، کتاب خوندن ،اهنگ گوش دادن حرف زدن با غریبه داخل کتاب فروشی ، امتحان کردن غذا های جدید ولی شاید باید برای این روزا یکم بیشتر صبر کنم ....
    ضمیمه : وای ..هیچ ایده ای ندارید چقدر دلم هوای خنک میخواد . 
    ضمیمه : از کی اینقدر پست نوشتن سخت شده برام ؟
    ضمیمیه : کتاب seven husband of evelyn hugo  این روزامو خودش به تنهایی داره پیش می بره .
    ضمیمه : دلم میخواد برم یه عالمه کتاب بخرم و فقط بشینم کتاب بخونم ولی No money NO Time
    ضمیمه : من تابستونو دوست دارم ولی توی ایتالیا لب دریا 
    ضمیمه :دوست داشتم با یه اکیپ از بچه های بیان برم مسافرت و شبا باهم ورق بازی کنیم.
    ضمیمه : منو به اون بعد از ظهر برگردونید.

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    ?Why are girls in the songs always seventeen

    هیچ چیز خاصی احساس نمی کنم درست مثل هر تولد دیگه ای که بهم یادآوری میکنه عدد روی کیک تولدم داره بزرگ و بزرگ تر میشه ، بزرگ تر شدم واضحه اما چرا احساس میکنم تا خود پارسالم کوچک ترین فرقی ندارم ، راستش نمیتونم بگم روی شونه هام پر از تجربه ها و دست آورد های جدید و جالبیه که به دست آوردم آره دروغ نباشه بودن چیزایی که برای اولین بار احساس کردم ، رشد کردن خودم از لحاظ فکری (شاید ؟)  اما خیلی احساس بزرگ بودن نمیکنم هفده سالگی برام عدد جادویی به نظر میاد یه چیزی بین بالغ شدن و بچه بودن ، بین زمین و آسمون آویزونی و همون حال به قول تیلور Nothing new و چیز جدیدی احساس نمیکنی . 

    You know I, I'm afraid of change guess that's why we stay the same 

    دوست دارم آرزو های قشنگ  و دوست داشتنی مثل هر سال برای خودم کنم اما بعید میدونم تاثیری داشته باشه ، امروزم یه روز مثل بقیه فقط با کیک و شمعی که فوت میکنی و امیدواری که یه روز آرزویی که با چشم های بسته کردی یه روز ، یه جایی رنگ واقعیت به خودش بگیره . 

     

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۴ تیر ۰۲

    A very random conversation

    _ چرا هیچوقت سعی نکردی یه دوست صمیمی داشته باشی ؟

    _معمولا آدما دقیقا وقتی که شروع میکنم به اینکه ازشون خوشم بیاد ناامیدم میکنن.

    _واقعأ فکر میکنی این تقصیر کیه ؟ شاید وقتشه ایده آل های سخت گیرانه رو کنار بزاری و به جای اینکه منتظر باشی آدما به سمت تو بیان تو یه قدم بری جلو تر .. 

     

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱ تیر ۰۲

    Let me fall apart

    دلم میخواست اینجا رو حذف بکنم همون طور که چنلمو حذف کردم و  از همه ی چنلا و گروها لفت دادم و همه چیز رو حذف کردم تا بتونم با واقعیت رو به رو بشم(شایدم فقط زیادی این بار اورثینک کردم و اجازه دادم هورمون ها همه چیزو به دست بگیرن یا هم مثل همیشه I'm just being dramatic it's what I do )با زندگی واقعیم ، چی واقعیه چی نیست ؟ و دروغ چرا ؟ واقعیت مثل یه سیلی محکم خورد تو گوشم و هنوز جاش میسوزه .احساس می کردم خودمو توی یه خیال شیرین حبس کردم ، فکر می کردم داره بهم خوش می‌گذره،  حس خوبی داره. تو که توی واقعیت رسما یه برچسب weirdo روی پیشونیه که همه رو فراری میدی ولی مهم نیست نه ؟ تا وقتی که داری خیال میکنی حالت خوبه ولی باور کن dear reader ما میتونیم خیلی راحت خودمونو گول بزنیم و حتی به خودمون دروغ بگیم، ما میتونیم تمام مدت کاری رو انجام بدیم که فکر می‌کنیم از ته قلبمون می‌خوایم انجامش بدیم ، ما میتونیم تصور کنیم که به چیزی ایمان داریم در صورتی که اینطور نیست و شاید دقیقا زمانی که فکر میکنیم ممکنه با بقیه فرق داشته باشیم ، میفهمیم که ، تمام مدت در حال دروغ گفتن به خودمون بودیم . به قول ولنسی همه یه قصر آبی دارن و مال من داشت سعی می‌کرد در عین شیرینی و قشنگ بودن زهر توی شراب توت فرنگی به خوردم بده. من داشتم سعی می‌کردم حفره ی توخالی  داخل قفسه ی سینم رو با پوشال پر کنم و وانمود کنم آسمونی که بالای سر منه رو هیچ کس دیگه ای نمیتونه ببینه و فقط امروز برای من رنگ آبی به خودش گرفته . و بزارید رو راست باشم این روزا همه ی چیزی که میخوام اینکه به آینده فکر نکنم ، کتاب و شعرای امیلی دیکنسون  رو بخونم و فکر کنم مرگ چیزیه که میشه آدم عاشقش شد و شبانه باهاش سوار کالسکه بشی و باهم حرف بزنیم و مهم تر اینکه درس بخونم، نگران روابطم با آدما نباشم و بزارم زمان همه چیزو درست کنه ، بیشتر بنویسم و به آهنگ You are on your own تیلور رو گوش بدم و به این فکر کنم که اون ناخواسته این آهنگو واسه من نوشته ...

    ضمیمه : اگر داخل تلگرام به پیامی جواب نمیدم منو ببخشید چند وقت میخوام مثل یه حلزون باشم .

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۰۲

    جا واسه منم هست ؟

     


    فکر میکتم همیشه همینطور بوده اینکه نمیتونم بین بقیه همسن و سالام نه حتی اصلا بین آدما درست و حسابی جا بشم و روابط صمیمانه‌ای ای داشته باشم همیشه  اون اوایل همه چیز داره خوب میشه میره و بعد یهو احساس میکنم نامرئی ام و دیگه جایی برای من نیست و یه حجم شدیدی از ایگنور شدن به سراغم میاد که اندازه نداره به خاطر همین یواشکی و بی سر و صدا میرم و حتی کسی متوجه نمی‌شه  من اصلا وجود داشتم. فکر میکردم این موضوع فقط از وقتی راهنمایی رو ترک کردم شروع شده اما مامانم بهم گفت این مشکل از همون مهدکودک همراهم بوده و خب حالا که خودم بیشتر دقت میکنم دقیقا همینطوره  فان فکت اینکه که من نمیتونم خودمو جا بدم انگار هیچ جایی بین آدما واسه ی من نیست  و احساس میکنم روز به روز داره روابط اجتماعیم ضعیف تر از هر روز میشه دقیقا با تمام وجودم میتونم اون دیالوگ داره انیمه سرویس تحویل کیکی رو عمقا حسش کنم که میگفت :

    Jiji I think something is wrong with me I meet a lot of people and at fisrt everything seems to be okay but then I start feeling like such an outsider

    گاهی اوقات به طرز عجیبی احساس اینو دارم که در مقابل بقیه آدما خیلی نادونم و بقیه آدما و حتی بعضی که کوچک تر از منن انگار زیاد تر من میدونن ک واقعا آدمای wise تری هستن و فقط منم که راجب هیچ چیزی هیچ ایده ای ندارم و شاید یکی از دلایلی که زیاد ایگنور میشم اینکه خیلیا منو زیادی بچه (؟) میدونن و  واقعا حس بدی بهم دست میده اینکه باهام مثل یه بچه ی ده ساله رفتار کنن و اینطورین که من هیچی نمفهمم اما خب  خلاصه واقعا امسال فکر میکردم اینبار دیگه خودشه ..دوستای خوبی پیدا کردم ، خیلی داره خوش می‌گذره واقعا هم همینطور بود امسال یکی از بهترین سال های تحصیلیمو پشت سر گذاشتم برخلاف سال دهم که یه فاجعه بیشتر نبود اما امسال اینطوری بود که اجازه دادم آدما بیشتر بهم نزدیک تر بشن حرف بزنم حتی شده کمی اما بازم اینطوری بود که نه ! نگین اینجا هم جایی واسه تو نیست و هیچ چیز به اندازه ی ایگنور شدن و نادیده گرفته شدن  در بعضی شرایط منو اذیت نمیکنه مخصوصا وقتی داره با شوق و ذوق از چیزی صحبت میکنی و بقیه آدما اینطورین که : به کتفم ! و یا حتی وقتی ناراحتی کسایی که دوست خودت میدونستی خوشحالی و ناراحتی تو براشون ذره اس اهمیت نداره و روابط که بینمون بوده فقط صرفا از روی اجبار به خاطر اینکه داخل یه مدرسه و محیط درس میخونم  منشا میگیره و واقعا هیچ جایی توی زندگی هم نداریم اما همه ی اینها باز باعث نمی‌شه همه ی چیز ها و لحظه  های قشنگی هم توی اون کلاس یازدهم کذایی داشتم رو فراموش کنم ، واقعا احساس میکنم یه قدم جلو تر رفتم و چیزای بیشتری یادگرفتم ولی همچنان دلم میخواد  سیزده سالم باشه و نهایت اضطرابم اینکه نکنه کتابفروشی جلد ششم پندراگون رو نداشته باشه ؟!   اما الان دقیقا یه کنکوری ام و باید برای  یکی مهم ترین سال زندگیم آماده بشم و همه ی تمرکزم فقط این باشه که بتونم حداقل یه آینده ی نسبتا خوب واسه خودم رقم بزنم و این منو می‌می ترسونه 

    ضمیمه ۱ : اولین پست ۱۴۰۲ بالاخره بعد قرن ها .. دلم تنگ شده بود                  

    ضمیمه ۲ : دلم میخواد ظاهر اینجا رو تغییر بدم ولی از اونجایی که همه چیز توی زندگیم به سرعت برق و باد داره تغییره میکنه حداقل میخوام این یه بخش همینطوری بمونه 

    ضمیمه ۳ : راستی دوباره یه دیلی داخل تلگرام زدم اگه دوست داشتین جوین بشید

  • ۱۱
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

    یک سال در نه عکس

    نمیدونم شاید به نظر شما یک سری عکس های رندوم و معمولی به نظر بیاد ولی کلی حس و خاطره و چیزایی که دلم نمیخواد فراموش بشن پشت تک تک این عکسا هست D"= 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    یازده لبخند 1401| spring is coming

    هیچ ایده ای ندارید که چقدر دلم میخواد بیشتر  پست بزارم ، بیشتر بنویسم از همه ی این افکاری که دارن توی مغزم والس میرقصن ولی نمیدونم چرا اینقدر راجب نوشته هام حساس شدم  قبلا زیاد راجب محتوایی که پست میکردم اهمیت نمیدادم نه به این اندازه !!

    انی وی بالاخره اومدم  طلسمو شکستم تا آخرین پست 1401 رو بنویسم چون حس میکنم وارد شدن به یک سال دیگه بدون اینکه اینجا یه چیزی از خودم باقی بزارم خیلی زشته ! 
    حقیقتا اصلا حس و حال شروع کردن یه سال دیگه رو ندارم ، عید و فلان ...همیشه از بهار متنفرم و براش یه لیست کامل از دلایلی دارم که باید ازش متنفر باشم ولی بهار داره میاد و برای اومدنش از من اجازه نمی گیره !! اگه هم قراره بهار یه چیز داشته باشه که عاشقش باشم اونم بوی بهارنارنج توی حیاطه. امسال اونقدر ها اتفاق های هیجان انگیز و جالبی نیفتاد توی زندگیم ولی پارسال این موقع تازه از مسافرت برگشته بودم ، مشهد و باید بگم یکی از بهترین مسافرت هایی بود که توی عمرم داشتم و به نظرم خیلی خالی از لطفه که نگم چقدر بهم خوش گذشت . داشت برف می بارید موقع برگشتن ، هوا کلی سرد بود دقیقا همون طوری که من دوست دارم ..داخل قطار سرمو به پنجره تکیه داده بودم و داشتم ما تمامش میکنیم رو میخوندم . الان که دارم مینویسم اون مسافرت به نظرم جادویی ترین بود و هست ، خاطراتش مثل یه نوار کاست قدیمی توی مغزم پلی میشه  و باعث شد دلم تنگ بشه واسه تک تک لحظاتش مثل وقتی که با نرجس ساعت ده شب از هتل زدیم بیرون و با اینکه بینی ام از سرما سرخ شده بود و دستام یخ زده بود ولی روی نیمکت نشستیم و چرت و پرت گفتیم و در حالی که هاتچاکلت می خوردیم به همدیگه گفتیم کاش هیچ وقت برنگردیم خونه !! دور بودن از همه چیز خیلی خوبه ولی الان همه چیز متفاوت به نظر میرسه و اون روزا خیلی دور اما بازم  باید بگم چقدر 1401 زود گذشت خیلی خیلی زود و متنفرم وقتی همه ی زندگیم انگاری روی دور 2x انگار . گاهی با خودم فکر میکنم کاش میتونستم بعضی خاطراتم رو برای همیشه و لحظات قشنگ رو برای همیشه فریز کنم توی یه گوی جادویی و همش نگاهشون کنم(فانتزی عجیبیه نه ؟ ) امسالم داره تموم میشه ، چیکار میتونیم بکنیم ؟ 

    این وسط به یک سری از اهداف امسالم رسیدم و فکر کنم حالا میتونم تیکشون بزنم و این حس قشنگیه ((=

    نمیدونم ولی  چرا سر نوشتن لبخندای امسال خیلی فکر کردم با اینکه همه چیز اونقدر بد نبود ولی انگار چیزایی که خوشحالم کردن اونقدر برام بولد و کافی نبوده.

    1-پیشرفت کردن توی درسام خیلی زیاد 

    2- بهتر کردن اضطراب و استرسی که داشتم خیلی بهتر از قبل بتونم کنترل کنم 

    3-مهربون بودن با خودم ( بیشتر خودمو دوست داشتم )

    4- به طرز عجیبی از دو سال قبل خیلی خوشگل تر شدم ._. میدونم عجیبه ولی خیلی خیلی تغییر ظاهری کردم !!

    5- کتاب بیشتر خوندم خیلی بیشتر ( نمدونم چرا اینقدر این لذت رو از خودم دریغ کردم  و زیاد کتاب نمی خوندم !!)

    6-سعی کردم کمتر از آدمای اطرافم متنفر باشم 

    7-فوکوس کردن بیشتر روی  اهدافم 

    8-بیشتر دیدن زیبایی های دنیا ((=

    9- بهتر کردن روابطم با همکلاسی هام (شاید ؟)

    10- موهامو خیلی کوتاه کردم هرچند بعدش کمی پشیمون شدم ولی ..

    11- وقتی معلم ریاضیمون گفت من مثل یه بچه گربه ی مظلوم میمونم (("= و دلش میخواد من دخترش باشم TT

    12- وقتی همکلاسی هام گفتن به نظرشون خیلی خوشگلم و باهام مهربون تر بودن و مخصوصا وقتی آناناس بهم گفت صدام خیلی خوبه TT

    پی نوشت : سال نوی همگی مبارک ، امیدوارم امسال واسه هممون یه سال پر از قشنگی باشه 
    پی نوشت : دلم می خواد قالب رو عوض کنم ولی دلم نمیاد ...هق 
    پی نوشت : تصمیم دارم چالش ژورنال نویسی سی روزه رو شروع کنم تا یکم راه بیفتم و بتونم بیشتر بنویسم 
    پی نوشت : به کسایی که جایی زندگی میکنن که هوا سرد و خنکه حسودی میکنم ، گرمههههه 
    پی نوشت : از حساسیت فصلی متنفرم 
    پی نوشت : گفتم که هوا گرمه ؟

     

     

     

  • ۹
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱

    پرت و پلا

                   

    هوای ابری رو دوست دارم ، میای بریم بیرون ؟ از خونه ی همسایه بغلی صدای بزغاله میاد ! بینی هام چفته سرماخوردم . خستم . بهم گفت رنگ یاسی کبود بهم میاد. گیره ی موی آناناسی با پلیور نارنجی . چای نعنا با درسای روی هم ریخته . سرده .وقتی بغلش کردم بوی وانیل می داد . اسم های روی دسته ی صندلی . وقتی بارون میاد زندگی قشنگ تره . سه تا ستاره توی یه ردیف . دفتر خاطراتی که بوی بارون میده .ساعت12 و 46 . وقتی رنگ لاکام گلبهی بود . تمام این مدت . دیوار سردی که بهش تکیه دادم یا سردی که  از تنهایی حس کردم ؟ کلمه های پخش و پلا و داستان های افسانه ای ! چرا اینقدر به این گیر دادی آخه حساس نباش  !! ناخونای زخم شده . آیینه ی جادویی اخر سالن . شخصیت فرعی یه داستان عاشقانه . حس بریده شدن دستت با صفحه های کاهی کاغذ . میبینی ؟ آسمون کبود بالای سرت رو؟! صدای کشیده شدن مداد روی صفحه های کاغذ . همه تو رو صورتی میبینن پس بخند گریه بهت نمیاد . اعصابم خط خطیه .دست از سرم بردار. بهم گفت خودتو اونجوری ببین که میخوای باشی . بالای یه تپه ایستادی پس جیغ بزن . کاش . یه روان نویس . یه بچه که مداد رنگی هاشو گم کرده . پلی لیستی که مزه ی شکلات سفید میده . تصمیمتو بگیر . صدای موج دریا ، پاهایی که توی ماسه های خیس فرو  کردی .یه دشت پر گل های بابونه . چرا نمیخواید برید ؟ چشمات مثل دوتا کهکشان قهوه ای رنگ میمونه !! گل های اتاقم شکوفه دادن . چرا سعی نمیکنی خودت باشی ؟ چشماتو باز کن . وقتی حرف میزنه همش دستاشو تکون میده خوشم نمیاد. چیکار به بچه داری؟ آل استار های که گلی شدن . امتحان ریاضی دارم . موهایی که روی صورت افتادن . باید برای هم دیگه حد و حدود مشخص کنیم . عجیبه . گربه ی روی دیوار که بهم زل زده انگار همچی رو میدونه . یه اتفاق کوچیک مثل مثبت منفی بودن یه عدد توی یه معادله میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده . من همه ی سعیمو میکنم .اشک هایی که قبل ریختن خشک شدن .نگین به عقب نگاه نکن . از پنجشنبه ها بدم میاد . مغزم و افکارم مثل یه اتاق شلوغ و بهم ریخته ست . تو نمیتونی هیچ تغییری ایجاد کنی . این زنه دیوونه ام میکنه با حرفاش . میترسم فراموش کنم . بوی نارنج میاد توی حیاط . بنویس و بنویس . بیا بریم قایم بشیم دستتو بده به من . ازش خوشم نمیاد . نوشته هایی که بوی خاک نم خورده میده .چرا. کاش خورشید واسه همیشه پشت ابر بمونه . درس میخونم . کی اهمیت میده من یا تو ؟ دست خط کج و کوله . "وقتی کتاب میخونی منم میخوام باهات به اون  دنیا بیام "  اینجوری گفت بهم . کاش بودی کنارم . نور آبی داخل اتاقم . ظرف های نشسته ی توی اشپزخونه . وقتی فکر کردی داری غرق میشی شنا کن فقط شنا کن . 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۶ ]
    • Ayame ✧*。
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان