۸۵ مطلب توسط «Ayame ✧*。» ثبت شده است

My unicorn girl -معرفی سریال چینی

 

بیاین که میخوام یه سریال بهتون معرفی کنم که مطمئنم از شدت کیوت بودنش ،

رنگین کمون استفراغ خواهید کرد ("=

عاشقان مبارزه شیرین کجاان ؟ مائوکو ؟؟ این سریال خوراکه مائو و یومیکوئه *-*

خیلی خیلی کیوته یعنی خیلی کیوته و البته یه کوشولو لوسه "^"

این سریالو اواخر مهر ماه بود که دیدم  و هنوز سه قسمتش مونده ، که اصلا همت نمیکنم

برم ببینم چون همش توسط اینستاگرام عزیز اسپویل شد |:

اینقدر بدم میاد نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که واسم اسپویل نشه . خودمم میدونم اخرش مث چی پشیمون میشم ولی بازم /:

خیلی سریال فانیه ، خیلی باهاش خندیدم و البت که گریه هم نمودم "^" 

*جدیدا خیلی سر فیلم و سریال و مانهوا احساساتی میشم و گریم میره . امروز رسما داشتم واسه قسمت سوم زیبایی حقیقی زار میزدم *

خب عرضم به حضورتون که ..( تکه کلام معلم کلاس زبانمونه XD)

حتما ببینید که اصلا پشیمون نمیشید خیلی کیوته خیلی کیوته *-*

کاپل اصلی فیم که اصلا نگم ! خیلی کاواییه ...

از جذابیت ها و جنتلمن بودن های ون بینگ نگم واستون اسم  واقعیش دارن چنه) کثافت خیلی جذابه "-"

سانگ تیان با تیپ پسرونه یه کیوتچه به تمام معناست *0* (کیوتچه قبلا تکه کلام سحری بود ، چرا جدیدا ازش استفاده نمیکنی ؟^-^ ) 

من اصلا از اون تیپ دخترونش خوشم نمیومد "-" من دوس داشتم همینجوری با موهای کوتاهش باشه =~= 

میدونین دلیل علاقه اعظمم به این سریال برمیگرده به عشقم نسبت به هاکی و اسکیت روی یخ . خیلی میدوستم ^-^ 

با اینکه تنها یه بار اسکیت روی یخ رفتم ، اونا هم رفته بودیم شاندیز  مشهد و باورتون نمیشه خیلی سخته ، حقیقتا واسه من خیلی سخت بود 

اصلا به اون اسونیا که به نظر میاد نیس /: 

من با اینکه کلی با اسکیت معمولی داخل پارک و اینورا بازی کردم و هنوزم میکنم *هرچند اسکیتام واسم دارن خیلی کوچیک میشن *

ولی بازم ادم همش لیز میخورد .."^"

ولی بازم خیلی قشنگه ^__^ 

 

پی نوشت : احساس میکنم یه استعداد به خصوصی داخل اسکیت روی یخ دارم ولی این استعداد باید یه روزی شکوفا شه ، حالا نمد کی !

پی نوشت : فردا امتحان املا داریم "-" عح 

پی نوشت : راستی واسه معرفی کامل برید ادامه *-*

پی نوشت : سر این پست خیلی سرمو به دیوار کوبیدم "-" 

                                                                                         

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • Ayame ✧*。
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    نامه ای به هشتاد سالگی من

     

    من عزیزم

    نمیدانم این نامه را میخوانی یانه ؟ اگه الزایمر نگرفته باشی تا آن موقع حتما این را خواهی خواند چون من تو را  کمتر نه ولی بیشتر از همه

    میشناسم . اگر تغییر نکنی ، اگر دیگر گذشته ات برایت مهم نباشد و نخواهی رویاهایت را به یاد بیاوری و ببینی که به آن ها رسیده ای یا نه

    الان که این را  داری می خوانی هشتاد سالت است  و نزدیک به یک قرن عمر کرده ای ...

    حتما خسته ای و با کوله باری از تجربه هایی که از هشتاد ، سصید و شست و پج روز زندگی ات کسب کرده ای و عینک روی چشمانت و گیس

    های خاکستری مایل به سفیدت داری این نامه را میخوانی و صد البته که با خواندش گریه خواهی کرد ، از صمیم قلبم امیدوارم که اشک شوق

    باشد .

    میدانم ...

    غم های زیادی دیده ای ، اشک ها ریخته ای

    شادی کرده ای ، خندیده ای ، اشک شوق ریخته ای

    اتفاقات زیادی سرنوشت برایت رقم زده

    اتفاقات خوب و بد ، شاد و غمگین

    نا امید شده ای ، شکست خورده ای

    بلند شده ای و با قدرت ادامه دادی

    حداقل امیدوارم که چنین کاری را انجام داده باشی ، چون باید بدانی که تو یعنی من بدون رویاهایت هیچ نیستی ، یعنی هیچ نیستیم .

    رویاهای من و توست که باعث شده هنوز سرپا باشیم ، شوق رسیدن با ان هاست که قلبمان هنوز روشن است. قلب من هنوز روشن است ،

    امیدوارم که تو در اینده آن را خاموش نکنی بلکه پر نور ترش کنی ، امیدوارم  که من را به تک تک رویاهایم رسانده باشی ، باید این کار بکنی

    نه برای کسی دیگر فقط برای من یعنی خود خود خودت ..

     برای دختر چهارده ساله ای که کنار پنجره نشسته و به ورای کهشان ها می اندیشد  (: 

    با عشق از طرف : نگین

     

    "چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و نود و نه ."

     

     

    پی نوشت : مرسی از ناستاکا چان که منو به این چالش دعوت کرد .

    میدونم که خیلی دیر گذاشتم ولی خب .

    از طرف من هر کسی که اینو ننوشته دعوته (":

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۱۴ دی ۹۹

    چرا اخه ؟؟؟؟؟

    چرا خه من باید الان یه پست طومار مانند بنویسم و بعد خواهرم بیاد لپ تاپ رو از شارژ بکنه و بعدش همش دود شه بره هوا !!!!

    اق خیلی اعصابم داغون شد ... متنفرم از این زندگی شیتی ....

    اه

    پی نوشت1 : میخوام داخل چالش سی روزه شرکت کنم ، به نظرتون دوم میارم ؟؟ میتونم ؟

    پی نوشت 2: اعصابم بدجوری خورده ، اق ..

    پی نوشت 3 : بعد یه قرنی اومدم پست بزارم همش به فنا رفت !

    پی نوشت 4 : حتی حال و حوصله اپلود عکس جدیدم ندارم |:

    پی نوشت 5: چرا من باید باتری لپ تاپ رو ازش جدا کنم که همچین چیزی اتفاق بیفته ؟؟؟

     

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • Ayame ✧*。
    • شنبه ۱۳ دی ۹۹

    Cloudy ~

     

    امروز نمیدونم چرا ولی برام یه روز خاص که نه ولی خیلی دلگیره (:

    فقط دلم میخواد اهنگ گوش کنم و یه چایی گرم کنار دستم باشه و لب پنجره اتاقم بشینم و چشمامو ببندم و فکر کنم به همچی ....

    شایدم به هیچی ، ذهنمو خالی کنم ، شاید این واقعا چیزیه که میخوام . میخوام فکر نکنم (:

    بعضی وقتا باخودم میگم ای کاش نمیتونستم برای یه لحظه هم که شده فکر نکنم ......

    شاید من زیادی دارم از توانایی فکر کردن استفاده میکنم ....مغزم انگار دیگه کشش نداره .

     میگه بسه دیگه ، ولی نمیدونه این تقصیر من نیست تقصیر خودشه

    زیادی همچیو داره بزرگ میکنه ، داره هم منو و هم خودشو غرق میکنه ...["=

    داخل یه اقیانوس که معلوم نیست تهش کجاست

     

     

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    عنوان بی عنوان (":

    یه نفر از غارش بیرون اومده !! بالاخره (("=

    اه خب ! دلم میخواد کلی بنویسم خیلی زیاد ولی باید عرض کنم خدمتتون که ساعت شش و نیم امتحان دارم ، امتحان عربی که تی تا به حال در

    کتاب رو باز نکردم و فردا هم یه امتحان خیلی سخت ریاضی انتظارم رو میکشه که بازم عرض کنم هیچ نخوانده ام بله هیچ ((":

    از این همه تباهی ..

    اول اینکه گفتم همین که لب تاب درس شد  بیام پست بزارم دلیل  این همه غیبتم هم همین بود ، بله همین و منم  گشادم میومد بیام با گوشی

    پست بزارم ولی حالا که درست شده و من همین جا ام *---*  خیلی وقت از اخرین باری که پست گذاشتم میگذره ولی باور کنید تک تک پست

    هاتون رو میخوندم در این مدت و اینکه کامنت نمیگذاشتم رو باز هم میتونید بزارین پای گشادگی (": ولی  از این به بعد واستون کلی کامنت خوشگل

    میزارم *-*

    نکته جالب بعد  این هست که اصلا نمیخوستم پست عنوان داشته باشه چون میخواستم از هر دری سخن بگم

    دوست دارم از مدرسه ها بگم ...

    از این که یه مدت سر این قضیه انتخاب رشته خیلی گیج شده بودم ولی الان به خاطر لطف یکی از معلمامون تونستم یه تصمیم قاطع بگیرم ..

    خب میدونید من جایی زندگی میکنم که امکانات خیلی کمه جدی میگم مخصوصا امکانات اموزشی و اینکه معلم خوب خییلی کم پیدا میشه

    من یه روز رفتم خونه دختر خالم و خب داشتیم باهم صحبت میکردیم که قضیه به انتخاب رشته من رسید من بهش گفتم  که میخوام برم  تجربی .

    دختر خالم خودشم تجربیه و گفت که تجربیی خیلی سخته و اینکه کسایی مثل منو و تو که چنین جای بدون امکاناتی زندگی میکنیم نمیتونیم چیزی

    قبول بشیم تو برو رشته ادبیات این کار احمقانه منو تکرار نکن . باور کنید شروع کردم به گریه کردم و جیغ زدن و اون هم شروع کرد به گریه کردن

    اون روز خیلی گریه کردیم هم من و اون چون اینکه تنها گناه ما اینکه همچین جایی زندگی میکنیم واقعا خیلی غم انگیزه هنوزم یاداور این قضیه

    خیلی برام سخته و بعد اینکه رفتم با معلم ادبیاتمون صحبت کردم و خب اون کاری کرد (انگار معجزه بود ) بهم گفت نگین *هنوز صداش داخل

    گوشمه* گفت مهم نیست که چی میخواد بشه ، تو تلاش کن اونقدر تلاش کن تا بتونی به آرزو هات برسی ، هیچ وقت از آینده نترس این جمله

    قلبمو پر از امید کرد و اینکه وقتی چشمامو باز کردم و دیدم خانوادم چقدر بهم امید دارن مخصوصا یک نفر که الان کنارم نیست و به آسمونا پرواز کرد

    چقدر  باور داشت به این که یه روز ادم بزگی میشم  و به همه آرزو هام میرسم ((":

    نمیدونم صدای منو میشنوه یا نه ولی میخوام بدونه که خیلی دوستش دارم (("=

    و خب با کلی سبک سنگین کردن و فکر کردن به این موضوع که به خاطر اینکه یه چیز غیرممکن به نظر میرسه دست از همه آرزو هام و رویاهای

    شیرنی که از بچگی داشتم بردارم ، رویای پوشیدن اون روپوش سفید دلبر ..

    با خودم فکر کردم گیرم برم رشته ادبیات ، در نهایت یه معلم میشم ، و تا اخر عمرم همیشه حسرت میخورم همیشه اینکه چرا نهایت تلاشمو به کار

    نبردم (("=

    من به این ایمان دارم اگه یه چیزی رو از ته قلبت بخوای قطعا خدا بهت کمک میکنه و اون قدرت لازمو بهت میده مطمئنم (("=

     

    پ.ن : الانه نتم قط شه چون مامانم داره گوشیشو میبره و من به اینترنت اون وصلم  و داره میره بیرون تا یه سری چیز میز بخره پس مجبورم پستو نصف نیمه ول کنم

     

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲ آذر ۹۹

    عنوان چه میتواند باشد ؟! ..(:

    بعد از این همه مدت باید سلام کنم نه ؟!~

    نه باید بگم اصلا اشتباه نمیکنید من خودمم همون آیامه چان بالاخره بعد از دقیقا دو ماه اره دوماه یعنی شصت روز پنل رو باز کرده و دارم تایپ میکنم

    خودم باورم نمیشه ولی اره دارم مینویسم ، اخر نتونستم طاقت بیارم و ننویسم باور کنید اگه یکم دیگه خودمو نگه میداشتم از فوارن احساسات منفجر میشدم

    اون قدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود که نمیتونید تصورشو کنید دلم واسه این خونه کوچولوم تنگ شده بود خیلی ..

    جوری شده بودم که ساعت همینجوری میرفتم به و بلاگم زل میزدم و هیچ کاری انجام نمیدادم . یه سری اتفاقا دل و دماغمو ازم گرفته بودن که

    یکیش مربوط به یه سری کامنت های چرت و پرت بود که خیلی اذیتم  میکردن ولی میدونید چی شد که بالاخره تصمیم گرفتم برگردم ؟!

    وقتی که دیدم کانتای کسایی که ازم خواسته بودن برگردم بیشتر از اون چرت و پرتا بود ((:

    باعث شد قلبم شکوفه بزنه و اشکمم در بیاد  وقتی دیدم کسایی هستن که دلشون واسم تنگ شده خیلی خوشحالم کرد واقعا میگم خیلی از

    این بابت ازتون ممنونم مخصوصا آوا که با حرفاش خیلی بهم کمکم کرد ازت ممنونم اونه چانم ((((("=

    داخل این دو ماه خیلی اتفاقا افتاده که گنجاندنشون داخل یه پست یا شایدم ده پست خیلی سخت باشه ولی حتی خودمم واقعا خیلی

    سردرگمم که از کجا شروع کنم از کجای دلم واقعا نمیدونم

    شاید بخوام از مدرسه بگم از اینکه که باید امسال خیلی تلاش کنم تا بتونم تیزهوشان قبول شم از شهر خودمون برم چون اینجا مدرسه تیزهوشان

    نداره یا از امتحان علوم فردا یا امتحان ادبیات شنبه بگم هاان ؟؟ از اینکه معلما اونقدر دارن سریع تند درس میدن که اجازه یادگرفتن بهمون داده

    نمیشه از معلم ریاضیمون بگم که بد جوری روی مخمه |": از یه دعوای مفصل با معلمم بگم که نهایتش به معذرت خواهی من منتهی شد در حالی

    که نباید این کا رو میکردم ؟ از کتابای تست قلمه سلمبه بگم که دیدنشون موهای بدنمو سیخ میکنه ؟؟ از چشم دردم بگم و اینکه احساس میکنم

    قراره عینکی بشم ؟؟ از بی خوابی هام بگم ؟ از خوابای عجیب غریب از تردید هام ؟؟ از سوتی های سر کلاسم بگم ؟؟ از این بگم که از همه ی

    کسایی که باهاشون حداقل یکم باهاشون صمیمی بودم جدا افتادم ؟؟ از این بگم که معلمامون خیلی بهم امید دارن و فکر میکنن خیلی باهوشم در

    حالی که اینطور نیست ؟ اه از چی بگم ؟ واقعا نمیدونم خیلی زیادن دغدغه های یه دختر 14 ساله . احساس میکنم خیلی فشار روی منه خیلی

    احساس خستگی میکنم ...

    نمیخوام بعد از برگشتنم اونم بعد از دو ماه همه چیزو خیلی غمگین جلوه بدم نه اتفاقا چیزای خوبم اتفاق افتاده (: ولی خب چه کنم به نظرم اونا

    خیلی کوچیک میان پس بایید بیخیال گذشته بشیم همه چیزو بزاریم کنار و از حال بگیم از امروز نه از از دیروز های که گذشته (("=

     

    امروز خب مدرسه بودم و ساعت ده نیم از مدرسه برگشتم ولی دیروز ساعت یک از خونه برگشتم اونم به خاطر اینکه بابام فراموش کرده بود که من ساعت ده و نیم تعطیل میشم و منم پیاده داخل گرمای سوزان این روزا و اشک ریزانداخل کوچه پس کوچه ها راهی خونه شدم به خونه که رسیدم

    دیدم که ای دل غافل هیچ کس خونه نیست و خب راهی خونه عمم شدم و اونجا موندم بعدم به بابام زنگ زدم و کلی گریه کردم که چرا منو

    فراموش کرده و اینا .. خلاصه که امروز زود اومد دنبالم (:

    امروز زبان انگلیسی داشتم و علوم و دفاعی که علوم ازم پرسید و خب بیست گرفتم و فردا هم قراره امتحان بگیره از درسی که من هنوز بازش هم

    نکردم  اوه شت |: امروز عصرم قراره کلاس انلاین دفاعی داشته باشیم تا ازمون بپرسه واقعا معلممون انتظار داره من برای دفاعی بخونم ؟ واقعا که

    راستی .. از کامبک لونا خبر دارین دیگه نه ؟؟ اگه نه که باید بگم متاسفم |= دیدین چه خوشگل شدن !!! ولی حیف  هاسئول کیتومون نیست دلم 

    واسش یه ذره شده .

    خدای من من چطور قراره تا اکتبر صبر کنم ؟؟ و اینکه من توی این دو ماه کلی گرل گروپ دیگه استن کردم که  یکیشون ایزوانه و یکیم توایس و یکی هم بوتوپس که عاشقشونم  ولی

    هیچی واسم لونا نمیشه لونا یه چیز دیگه ست ^-^

    اه چه قدر دلم تنگ شده بود *-* واسه پست گذاشتن

     

    پ.ن : من باید برم علوم بخونم خدایا الان معلممون گفت که از چهار فصلی که درس داده امتحان میگیره |:

    پ.ن : ادبیاتم هست خداااااا

    پ.ن : دوستتون دارم  *^*

     

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • چهارشنبه ۹ مهر ۹۹

    چه گویم از شدت بی حوصلگی ؟؟ (: Spring flower

                   کیکی 

       الان یعنی من واقعا دارم پست میزارم ؟؟ دارم مینویسم ؟  باورم نمیشه !!

      بعد از هزاران کلنجار و خود زنی و جویدن دندان بالاخره خودمو راضی کردم ، که بیام

    نوشتن خزعبلات و چرت و پرتامو شروع کنم  کلی ایده برای پست گذاشتن به ذهنم میرسه ولی امان امان از گشادگی و وقتی لب تاپ رو روشن

    میکنم همشون از ذهنم میپرن |": ولی بالاخره خودمو راضی کردم برای نوشتن یه هدف کلی نمیخواد همین که هرچی داخل ذهن هست رو

    بنویسی خودش کلی ارزش داره ((= ...

    خب اول از همه یه تشکر و معذرت خواهی به همتون بدهکارم  تشکر بابت کامنت های امیدبخش

    پست قبل که کلی حالمو خوب کردن و باید منو ببخشین که داخل این مدت به وبلاگاتون سرنزدم و نظر ندادم ببخشید ، با خودم درگیر بودم و

    حوصلم هم اندازه یه مثقال بود ولی سعی میکنم که به وب هاتون سر بزنم و نظر بزارم

    از اتفاقات این چندروزه دوست دارم بگم که حیف چیز خاصی نیست و فقط یه خبر خوشحال کننده دارم که بالاخره کلاس زبانم تموم شد یعنی پریروز

    که جلسه اخر بود احساس میکنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده |: و الان احساس پوچی میکنم واقعا اصلا نمیدونم روزامو چطور

    میگذرونم *معلومه علافی کردن *

    اره درسته میدونم قرار بود داخل این پست درباره ترسم از اینده و نرسیدن به ایده ال هام بنویسم ولی میدونید وقتی با خودم فکر کردم دیدم الان

    ننویسم دربارش راستش احساس خوبی در این باره ندارم همین که الان دارم نفس میکشم و زندگی خوبی دارم خودش کلی چیزه و بهتره شکرگزار

    باشم از الان زندگیم لذت برم و دلیلی هم ندارم که از اینده بترسم چون فکر میکنم میتونم از پس هر مانعی که داخل زندگیم هست بربیام من همه

    تلاشمو میکنم به هر قیمتی ...[":

    میدونید الان با نوشتن این جملات احساس خیلی بهتری دارم خیلی بهتر ^-^

    میدونین من همیشه  روی هر چیز کوچیک و بزرگی فوکوس میکنم خیلی به کلمات و جمله هایی که کسی بهم میگه دقت  و فکر میکنم و این

    خیلی اذیتم میکنم و باعث میشه گاهی اوقات حتی خواب نداشته باشم و تا چند وقت احساس خیلی مضخرفی بهم دست بده و همیشه با خودم

    درگیر باشم که چرا من این کلمه رو به کار نبردم و چرا اینو نگفتم !! درک میکنید درسته ؟! الان من چنین احساس دارم |: و حتی دلم نمیخواد

    ماجراشو هم تعریف کنم و به همین دلیل  خودمو داخل اتاقم حبس کردم و برای ناهار خونه بابابزرگم نرفتم حتی دلم نمیخواد داخل چشمای

    کسی نگاه کنم مخصوصا مامانم و عموم و یکی از فامیلامون که بعد از این اتفاق مطمئنن هر وقت ببینمش حالت تهوع بهم دست بده و ازش متنفر

    بشم اه .. امیدوارم که شما به چنین مرضی دچار نباشید چون به شدت ازاردهنده است "^"

     

     همین چند روز پیش  بود که OST چوو برای سریال lnto The Ring منتشر شدد

    و باید بگم خیلی عرر منده من عاشقشم خیلی قشنگه =^^^=

    برای دانلودش روی لینک زیر کلیک کنین دیگه واقعا ارزش گوش دادن دارهه *-* خیییییییییلی قشنگه اصلا یه حس ناب به ادم میده (:

                                 spring flower   

     

    بعدا نوشت : قول میدم سر فرصت به وبلاگاتون سر بزنم قول میدم ((:

     

                             

  • ۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۱۰ مرداد ۹۹

    #8 انیمه عروس جادوگر - از سری جدید خزعبلات

                       

                   

     

     کلی حرف برای گفتن دارم ولی نمیدونم چطور باید بگمشون یه جورایی برام سخته ، دلم میخواد همه اتفاقاتی که افتاده رو بنویسم ولی حوصلم

    کمتر از ایناست ، اصلا دلم نمیخواست پست بزارم به نظرم همه پستام و حرفام نامفهومه و بیشتر چرت و پرت نمینویسم و اینکه هیچکی اصلا از

    پستام خوشش نمیاد ولی یه دفعه به خودم اومدم و گفتم اصلا نظر بقیه چه اهمیتی داره من فقط برای خودم مینویسم تا بتونم ذهنمو در توازن نگه

    دارم  مهم نیست حتی اگه چرت و پرت هم باشه (:

    پس تصمیم گرفتم بازم بیام یکم حرفای نامفهم بزنم ، از خودم بنویسم از دنیای عجیب غریب که داخلش گیر افتادم  از هرچیز مربوط و نامربوطی ="]

    جدیدا خیلی استرس دارم و خیلی وسواسی شدم روی همه چی حتی ترتیب شماره فایل های لب تاپم |:

    نمیدونم این وسواس عجیب غریب از کجا پیداش شده شاید قبلا هم بوده من بهش محل نمیدادم  واینکه روی صورتمم و همچنین دستام خیلی

    حساس شدم مثلا اگه هر شبانه روز 24 ساعت باشه من 12 ساعتشو جلوی آینه  میگذرونم در این حد  "^"

    از استرس باز شدن مدرسه ها نگم !!! قراره که 15 شهریور بریم مدرسه و من میترسم |: باور کنید میترسم از مدرسه XD

    مثل بچه ای شدم که قراره برای اولین بار بره مدرسه یه جورایی به آنلاین بود عادت کردم ._. حالا که فکرشو میکنم داخل این مدت که مدرسه ها

    تعطیل بودن من اصلا درست و حسابی درست نخوندم |:

    و حالا که فکر میکنم من اصلا قرار نبود در باره مدرسه و این جور چیزا صحبت کنم و کلا فراموش کردم که واقعا چرا میخواستم پست بزارم 

    میخواستم از درگیری های ذهنی این چند وقته بنویسم از اینکه چقدر میترسم به هدفم داخل آینده نرسم اون آینده آرمانی که همیشه میخواستم

    رو نداشته باشم اینکه تفکراتم  ، همه رویا هام به باد بره . بزارید داخل یه جمله خلاصه کنم "از آینده میترسم "  از اتفاقاتی که قراره بیوفته از

    شکست خوردن ، کاش میتونستم ده سال آیندمو ببینم ...

    میدونید همین الان به ذهنم رسید که این حرف ها رو بزارم برای پست بعد و کلا موضوع رو تغییر بدم و از انیمه ای که جدیدا شروع کردم بگم 

    ~انیمه عروس جادوگر ~

    انیمه خیلی متفاوتیه  هم داستانش و هم گرافیکش واقعا خیلی به دلم نشسته 

    من از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم ببینمش ولی نمیدونم چرا  نمیدیدم  ولی بلاخره همت کردم و شروعش کردم (: 

    و همون طور که انتظار داشتم خیلی مورد علاقم واقع شد با اینکه انیمه قدیمیه ولی من دوسش دارم *-*

    هم به خاطر اینکه در باره جادو جنبله و علاقه من نسبت به جادوگرا پایان ناپزیره و هم به خاطر شخصیتاش اصلا خیلی دوسش دارم و هم به خاطر

    اینکه استودیو سازندش با اتک ان تایتان یکیه 

    از اون انیمه هاییه که منظره های خیلی قشنگی داره حتما ببینینش ^-^

    من از بین شخصیتا از چیسه و الیاس بیشتر از همه خوشم میاد مخصوصا الیاس خیلی باحاله

    مخصوصا اون قیافه ی چیبی که به خودش میگیره*-*
     

     ~ چیسه هاتوری به دلیل داشتن استعداد  خاص و ذاتی از جامعه طرد و حتی خانواده ی خودش رو از دست میده اون با امضای یک قرار داد در طی   یکمراسم قراره که به فروش برسه از شانس اون جادوگری عجیب به اسم الیاس اون رو با قیمت خیلی بالایی میخره . الیاس که به نظر جادوگر

    بسیار بزرگی به نظر میرسه از استعداد  و قدرت چیسه باخبره و میخواد اون رو تبدیل به جادوگری بزرگ بکنه ، اون وارد دنیای جادوگر ها میشه و این شروع ماجراست ~     

     

    پ.ن : قول میدم پست بعدی یه پست پربار باشه "-" مغزم : هه دست از خیال پردازی بردار بدبخت  من : حالا میبینی |: 

    به نظر شما چه کسی پیروز میشود ؟؟!! مغز یا من ؟

     

     

     

                    

             

                 

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹

    #7

             

     

    دروز اولین جلسه کلاس زبانم بود اه اونم بدون  هیچ همکلاسی خیلی خوبه نه ؟ از نظر یه آدم که 93 درصد درون گراست معلومه که خیلی خوبه (":

    اره من تست MBTI دادم و یک آدم به شدت درون گرا بودم |": خودمم هنوز باورم نمیشه ولی خب درست میگه من همیشه آدم تنهایی بودم و

    خیلی دیر یخم آب میشه و زیادم نمیتونم با کسی خو بگیرم و صمیمی بشم حداقل داخل واقعیت ~هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم حداقل دلیل

    اینکه کسی باهام دوست نمیشه رو هم نمیدونم شاید به خاطر خودمه نمیدونم چه ایرادی  دارم  برای همین دیگه برام هیچ اهمیتی نداره کسی

    بخواد باهام دوست باشه یا نه از همه هم کلاسیام خستم هیچ کدومشون دید منو ندارن اصلا از من خوششون نمیاد منم ازشون خوشم نمیاد خیل

    آدمای بی معرفتی هستن  اگه بخوام بیشتر از این در این مورد صحبت کنم

    مطمئنن دیگه نمیتونم جلوی اشک هامو بگیره و الان اصلا دلم نمیخواد گریه کنم پس بهتره این بحث رو ولش کنم ((": 

     

    تا همین الان داشتم تکلیف زبان انجام میدادم که باید یه روز بارونی رو توصیف میکردم و یک گزارش اب و هوا می نوشتم برای معلممون میفرستادم

    که من فقط یه روز بارونی رو توصیف کردم بقیشو گفتم بعدا "-" واقعا چقدر خسته شدم فقط یه صفحه نوشتم |: دیروزم کلی به خودم زحمت دادم

    علوم و ریاضی و بازم زبان خوندم  واوو من چه قدر فوق العاده ام نه ؟؟ ولی هنوز خودم راضی نشدم توقعات خودم خیلی بالاست بس هنوزم باید   

    بیشتر تلاش کنم (":

    من بلاخره رفتم کتاب شرمنده نباش دختر  بود شروع کردم و باید بگم که واقعا خوشم اومد خیلی دوسش دارم [:

    ولی هنوزم که هنوزه دلم برای پندراگون غش و ضعف میره فقط دو جلد مونده الان دقیقا یک سال شده که من این کتابو شروع کردم ولی هنوزم تموم

    نشده  ولی من مطمئنم بعد از تموم شدن این ده جلد من بازم میخوام  بیشتر باشه چون بهش عادت کردم

    واقعا کتاب خارق العاده ایه باید بخونیدش حتما *-*

    و اینکه ملکه سرخ هم جای خودش رو داره به نظر میتونه با پندراگون در یک سطح قراره بگیره چون خیلی خوبه ^-^

    امم اون کتاب قلعه حیواناتم که تموم شد و باید بگم کتاب خیلی خوبیه ارزش خوندن داه ^___^ من که خوشم اومدش

    واقعا نمیدونم دیگه چی باید بنویسم  پس همین قدر بسه نه ؟

     

    پ.ن : این عادیه که من برای این عروسکا فن گرلی کنم ؟!! خیلی کیوتههههه عرررر من میخوامش  میخوامش  نههه *هق هق *=^^^=

    به نظرتون اسم هم دارن عایا ؟!!!

     

                 

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Ayame ✧*。
    • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹

    #6

                                                                 22222

     

    نمیدونم امروز به طرز افتضاحی حوصله هیچ کاری ندارم  قرار بود بشینم تمرین زبان انجام بدم  که میبینم بعله من چه زبان آموز بسیار تا بسیار

    خوبی بوده و همه تمرین ها رو قبلا انجام دادم حتی اگه انجام هم نداده بودم امروز اصلا حوصلشو نداشتم |"=

    خاب پس چی کار باید بکنم ریاضی حل کنم که حوصله این کار رو هم ندارم ~

    "از کسی که ساعت سه بعد از ظهر از خواب بیدار میشه توقع زیادی نمیشه داشت " پس برنامه امروزم اینکه برم ادامه کتاب قلعه حیوانات رو بخونم

    که دیروز شروعش کردم  این کتابو وقتی کلاس ششم بودم  عموم برام خریده بود منم به خاطر کم بودن صفحاتش و عکس روی جلدش که یه خوک

    بد قواره ست انداختمش داخل انباری که دیروز کشفش کردم گفتم حداقل بشینم بخونم اینو که دیدم ارزش خوندن داره  کتاب خوبیه من که کلا

    همش باهاش میخندیدم  به نظرم شروش حیوونا به رهبری خوکها خیلی چیز خنده داریه  چیز خنده دار تر اینکه بقیه حیوونا واقعا حیوونن هیچی

    نمیفهمن و سیاست این خوک ها رو هم تحسین میکنم XD واقعا خیلی خوب بلدن دروغ بار این حیوونا ی بخت برگشته بکنن XD

    وخب میشینم یکم داخل یوتیوب چرخ میزنم ، اهنگ گوش میکنم و به احتمال نوده و نه درصد سریال دبلیو رو نگاه میکنم (": بعدشم که شب مثل هر

    شب میریم خونه مامان بزرگم و تا ساعتای یک دو شب هم همون جا هستیم دیگه 

    دیشب که اونجا بودیم مامان بزرگم سفره صلوات داشت یه دستگاهم هست با میکروفون که باهاش دعا میزارن  و اینا منو عموم خواستیم تمرین

    سخرانی کنیم  من میخواستم واقعا یه سخرانی توپ بکنم ولی اون وسطاش خندم گرفت دیگه نتوستم ولی عموم خیلی خوب از پسش بر اومد کلا

    همه کف کردیم ولی در کل خیلی خوش گذشت XD ولی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمیتونم بدون داشتن متن و اینا سخرانی کنم |': 

    بعد جالبیش اینجاست که موضع سخنرانی  هامون چیزای خیلی مسخره ای بود که واقعا خیلی آدم خندش میگرفت [";

    و خب بله گمونم متوجه شدین که منو عموم خیلی باهم صمیمی هستیم من کلا با همه اعضای خانوادم خیلی صمیمی ام ولی با عمو و عمه هام

    بیشتر .

    امروز چون بیکار بودم خیلی زیاد ، گفتم بیام یکم چرت و پرت بنویسم چون واقعا هیچ ایده خاصی نداشتم و به شدت حالم گرفته بود 

    شاید داخل چالش سی روزه شرح حال نویسی شرکت کردم شایدم نه چون احتمالش زیاده که ولش کنم "^"

    دیروز یه تست شخصیت شناسی انجام دادم نوشته بود 93 درصد ادم درون گرایی هستم |":

    واقعا اینطوریه خودم که خیلی تعجب کردم شایدم خیلی درون گرام  چه میدونم ~

    پی نوشت 1: داخل اتاقم خیلی گرمه خیلی * بار و بندیلش را بسته و به هال مهاجرت میکند * 

    بعدا نوشت 2: امیدوارم بتونم از فردا بیشتر ادم باشم و در طول روز کارای مفید تری انجام بدم حداقل فردا یکم حرفام درست و حسابی باشه "-"

    پی نوشت3: الان در ذهنم جرقه زد که برم به معلم ادبیاتمون پیام بدم دلم براش تنگ  شده و یکم باهاش حرف بزنم بلکه اون منو آدم کنه "-" 

    پی نوشت4 : واقعا شرینی های نون پنجره ای مامانم خوشمزن *---*

                 

     

     

  • ۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Ayame ✧*。
    • جمعه ۲۰ تیر ۹۹
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان