امروز از اون روزای عجیب بود ..
صب که از خواب بیدار شدم دیدم کلاس کارو فناوری شروع شده و من هم گرفتم خوابیدم و برای کلاس مطالعات بیدار شدم و خب یه اتفاقی افتاد که باعث شد تا دقیقا چند ساعت پیش چشمام خیس باشن ، گاهی اوقات اونقدر قلبم درد میگیره که دیگه اشک هام جاری نمیشن ! نمیدونم چرا
فقط به نفس نفس می افتم و گاهی هم دستام بی حس میشن و یا سرم گیج میره
و امروز دقیقا از همین روزا بود که بدجوری حالم بد شد و فقط من و داداش چهار ساله ام داخل خونه بودیم و اون حتی نمیدونست واسه این حال بدی که داشتم چیکار کنه و همراهم گریه می کرد ، خلاصه که به خاطر اونم که شده خودمو جمع کردم
نمیدونم ولی حالم بدجوری گرفته بود و خب فقط یه نفر میتونه ناجی من باشه ! خودتونم میدونید کیه پس لازم به گفتن نیست ..
در هر حال احساس میکردم واسه این چیزی که داخل ذهنمه این چند وقته یه پست بزارم و هرچی هست و نیستو بنویسم ، حتی نوشتمش تا یه جاهایی ولی
نمیدونم برای زدن دکمه انتشار تردید دارم ..همون طور که برای آینده ام دارم
پی نوشت : فهمیدم داخل انباری ، پشت تابلو و داخل لوله بخاری
یه مامان گنجشک با بچه هاش زندگی میکنه TT
پی نوشت : حالم الان خوبه ، حداقل بهتر از قبلم
پی نوشت : به اونایی که با مامانشون رابطه ی خوبی دارن ، حسودیم میشه !
پی نوشت : چرا سوال امروز اینقدر به حس و حالم میخورد
پی نوشت : فردا باید برم مدرسه :/ عوف