۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

Cloudy ~

 

امروز نمیدونم چرا ولی برام یه روز خاص که نه ولی خیلی دلگیره (:

فقط دلم میخواد اهنگ گوش کنم و یه چایی گرم کنار دستم باشه و لب پنجره اتاقم بشینم و چشمامو ببندم و فکر کنم به همچی ....

شایدم به هیچی ، ذهنمو خالی کنم ، شاید این واقعا چیزیه که میخوام . میخوام فکر نکنم (:

بعضی وقتا باخودم میگم ای کاش نمیتونستم برای یه لحظه هم که شده فکر نکنم ......

شاید من زیادی دارم از توانایی فکر کردن استفاده میکنم ....مغزم انگار دیگه کشش نداره .

 میگه بسه دیگه ، ولی نمیدونه این تقصیر من نیست تقصیر خودشه

زیادی همچیو داره بزرگ میکنه ، داره هم منو و هم خودشو غرق میکنه ...["=

داخل یه اقیانوس که معلوم نیست تهش کجاست

 

 

  • ۸
  • نظرات [ ۷ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    عنوان بی عنوان (":

    یه نفر از غارش بیرون اومده !! بالاخره (("=

    اه خب ! دلم میخواد کلی بنویسم خیلی زیاد ولی باید عرض کنم خدمتتون که ساعت شش و نیم امتحان دارم ، امتحان عربی که تی تا به حال در

    کتاب رو باز نکردم و فردا هم یه امتحان خیلی سخت ریاضی انتظارم رو میکشه که بازم عرض کنم هیچ نخوانده ام بله هیچ ((":

    از این همه تباهی ..

    اول اینکه گفتم همین که لب تاب درس شد  بیام پست بزارم دلیل  این همه غیبتم هم همین بود ، بله همین و منم  گشادم میومد بیام با گوشی

    پست بزارم ولی حالا که درست شده و من همین جا ام *---*  خیلی وقت از اخرین باری که پست گذاشتم میگذره ولی باور کنید تک تک پست

    هاتون رو میخوندم در این مدت و اینکه کامنت نمیگذاشتم رو باز هم میتونید بزارین پای گشادگی (": ولی  از این به بعد واستون کلی کامنت خوشگل

    میزارم *-*

    نکته جالب بعد  این هست که اصلا نمیخوستم پست عنوان داشته باشه چون میخواستم از هر دری سخن بگم

    دوست دارم از مدرسه ها بگم ...

    از این که یه مدت سر این قضیه انتخاب رشته خیلی گیج شده بودم ولی الان به خاطر لطف یکی از معلمامون تونستم یه تصمیم قاطع بگیرم ..

    خب میدونید من جایی زندگی میکنم که امکانات خیلی کمه جدی میگم مخصوصا امکانات اموزشی و اینکه معلم خوب خییلی کم پیدا میشه

    من یه روز رفتم خونه دختر خالم و خب داشتیم باهم صحبت میکردیم که قضیه به انتخاب رشته من رسید من بهش گفتم  که میخوام برم  تجربی .

    دختر خالم خودشم تجربیه و گفت که تجربیی خیلی سخته و اینکه کسایی مثل منو و تو که چنین جای بدون امکاناتی زندگی میکنیم نمیتونیم چیزی

    قبول بشیم تو برو رشته ادبیات این کار احمقانه منو تکرار نکن . باور کنید شروع کردم به گریه کردم و جیغ زدن و اون هم شروع کرد به گریه کردن

    اون روز خیلی گریه کردیم هم من و اون چون اینکه تنها گناه ما اینکه همچین جایی زندگی میکنیم واقعا خیلی غم انگیزه هنوزم یاداور این قضیه

    خیلی برام سخته و بعد اینکه رفتم با معلم ادبیاتمون صحبت کردم و خب اون کاری کرد (انگار معجزه بود ) بهم گفت نگین *هنوز صداش داخل

    گوشمه* گفت مهم نیست که چی میخواد بشه ، تو تلاش کن اونقدر تلاش کن تا بتونی به آرزو هات برسی ، هیچ وقت از آینده نترس این جمله

    قلبمو پر از امید کرد و اینکه وقتی چشمامو باز کردم و دیدم خانوادم چقدر بهم امید دارن مخصوصا یک نفر که الان کنارم نیست و به آسمونا پرواز کرد

    چقدر  باور داشت به این که یه روز ادم بزگی میشم  و به همه آرزو هام میرسم ((":

    نمیدونم صدای منو میشنوه یا نه ولی میخوام بدونه که خیلی دوستش دارم (("=

    و خب با کلی سبک سنگین کردن و فکر کردن به این موضوع که به خاطر اینکه یه چیز غیرممکن به نظر میرسه دست از همه آرزو هام و رویاهای

    شیرنی که از بچگی داشتم بردارم ، رویای پوشیدن اون روپوش سفید دلبر ..

    با خودم فکر کردم گیرم برم رشته ادبیات ، در نهایت یه معلم میشم ، و تا اخر عمرم همیشه حسرت میخورم همیشه اینکه چرا نهایت تلاشمو به کار

    نبردم (("=

    من به این ایمان دارم اگه یه چیزی رو از ته قلبت بخوای قطعا خدا بهت کمک میکنه و اون قدرت لازمو بهت میده مطمئنم (("=

     

    پ.ن : الانه نتم قط شه چون مامانم داره گوشیشو میبره و من به اینترنت اون وصلم  و داره میره بیرون تا یه سری چیز میز بخره پس مجبورم پستو نصف نیمه ول کنم

     

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • Ayame ✧*。
    • يكشنبه ۲ آذر ۹۹
    "I'am out with lanterns looking for my self "
    _Emily Dickinson

    あなたは私を遠くに置き去りにし、説明さえしませんでした

    In the end we'll all become stories<3
    نویسندگان