آدلاید عزیزم !
سال ها و ماه ها و هفته ها و روز ها میگذرد از آخرین باری که باهم هم کلام شدیم ، از آخرین باری که من ، تو شدم یا تو بخشی از من شدی و یا شاید تو توهمی بیش از کودکی  ای که در انتهای ذهنم غبار بر رویش نشسته نیستی. نوشتن برای تو سخت است ، سخت است که بیاد بیاورم سیاهی موهایت را ، تاج نقره ای روی سرت را ، کهکشان قهوه ای چشم هایت را . تو همان ملکه آدلاید تنهای بازی های بچگیم بودی که خودم را جای تو میگذاشتم و بر سرزمین رویایی ام حکم فرمایی میکردم اما حال برایم مخاطب روزنگاشت هایم هستی ، روزنگاشت هایی که از سرزمینی دور برایت می فرستم از فرا سوی جایی که بودیم از آن سرزمین رویایی ساخته شده از شکر و قصر هایی از کیک و شکلات که باهم در فنجان های کوچکمان شیر توت فرنگی مینوشیدیم ، جایی که دنیای مان مزه ی رنگین کمان می داد . من و تو از هم دوریم ، باور کن که دوریم اما شاید هنوز بخشی از تو درمن باشد ، شاید هنوز جایی برای امید باقی ست ، همیشه هست نه ؟
امید را می گویم ! همان دانه ی کوچکی که در اعماق وجودت جوانه می زند را می گویم ، همان چیزی که تصویر آینده را برایت روشن می سازد را .. درون تو هم هست ؟؟ این امیدی که همه می گویند ؟! من امیدوارم به این امید؛ تو نیز هستی ؟ بزار از خودم برایت بگویم جان دلم .. از منی که گاهی گریه میکند و گاهی خنده سر می دهد . نه !! فکر نکنی که افسرده ام و دنیا شده برایم چون کابوس های شبانه ؛ اینطور نیست ، رنگ هارا می بینم هرچقدر هم که کمرنگ اند ، هوز هست جای خوبی ، جای زیبایی برای دیدن ... از آینده ای که مه آلودست می ترسم اما ناچار قدم برمیدارم چون شجاعت هست ، شجاعتی که از امید می آید از همان جوانه ی هرچقدر کوچک ، تو نیز نترس ملکه ی تنهای من ! شجاع باش در این دنیای خاکستری ، رنگی باش!!
میدانی آدلاید، گاهی دلم میخواهد به ناکجا آباد فرار کنم ، جایی دور از اینجا خیلی دور ، جایی برای هیچ کس ها ، توهم با من بیا ... تنها بودن سخته ست در عین اینکه گاهی سکوتش زیباست ...گاهی با خود می گویم چرا عاشق اینیم که تنها باشیم ؟ در ذهن هایمان با دنیای خیالی خود خلوت کنیم ؟ از تو می پرسم چرا از واقعیت گریزانم ؟ می شنوم صدایت را ، جوابت را ..
ای کاش عقربه های ساعت اینقدر عجله نداشتند؟ میدانی چیست ؟ زمان خیلی دارد سریع می گذرد ، جوری فرار میکند و ساعت عقربه هایش را به دنبال خودش میکشد  که انگار همچون ماهی قرمز کوچکی ست که از میان انگشتان بی رمقم به بیرون می پرد ..

آدلاید کاش بودی کنارم ، دست های سردم را می گرفتی و میگفتی نگران نباشم ، اما میدانم که تو هم هستی !
پس بیا که نترسیم از این دنیای شوریده حال ، از سنگی دل های آدم ها ، من و تو برای این دنیا خاکستری زیادی رنگی هستیم که بی رنگیم